براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
سلام عزیزانی که به وبلاگ من سر میزنید.امیدوارم از وبلاگ من خوشتون بیاد. در این وبلاگ هرگونه عکس ، جک ، دانستنی ها ، ضرب المثل ، چیستان ، چیستان های فکری و ... وجود دارد . با تشکر فراوان (سعید)
با عرض سلام خدمت دوستان و کاربران عزیز سایت سئو رنک تولز
چند وقت پیش به خاطر یکی از نرم افزار های افزایش بازدید سایت که نیاز به اینترنت با سرعت خیلی بالا داشت به فکر استفاده از VPS افتادم و خیلی وقت هم بود بخاطر پکیج نرم افزار های افزایش بازدید سایت تصمیم به تهیه یک هاست با پهنای باند بالا داشتم .
در حین جستجو در سایت های مطرح خارجی با یک سایت برخورد کردم که توجه منو به خودش جلب کرد . در اون سایت ادعا شده بود که دامین با هر پسوندی که بخواین (com , org , net , info) بصورت رایگان میدهد و همونطور که میدونید به پول ما قیمت هر کدوم از این دامین ها حدود 30 - 40 هزار تومن هست .
همچنین در این سایت ادعا شده بود که هاست نامحدود با پهنای باند نامحدود به همراه زیر دامنه نامحدود و نصب هر نوع برنامه و اسکریپت بصورت رایگان ارایه می شود .
همچنین ادعا کرده بود VPS با مشخصات (intel cor i3 - RAM 1G - HDD 50G - BandWide 200G ) با مدیریت سیستم رایگان و بصورت سیستم جدید ابری بصورت مادام العمر و رایگان ارایه میشود .
خیلی از این پیشنهادان رو هم بصورت ترکیبی ارایه داده بود مثل ارایه دامین و هاست نامحدود بصورت رایگان .
درقبال هر کدوم از این خدمات فقط تنها چیزی که از شما خواسته بود این بود که بین 9 تا 20 نفر رو بر حسب اینکه کدوم یکی از این خدمات رو انتخاب می کنید به سایت معرفی کنید .
من با یکی از همکاران در این باره مشورت و اون تصمیم گرفت از شاگردانش به عنوان یک پروژه بخواد در این سایت ثبت نام کنن تا ببینیم به نتیجه می رسه و ادعا واقعی بوده یا سر کار گذاشتنمون . تا اینکه دیروز این دوست ما تماس گرفت و گفت 9 تا از شاگردانش از طریق لینکی که در موقع ثبت نام به عنوان لینک کاربری به این دوستمون داده بود ثبتنام کردن و اون درخواست VPS ای که به سایت داده بود تایید شده و بهش VPS دادن .
دیدم حالا که همه این موارد جز چیزهایی هست که اکثریت ما باهاشون سر و کار داریم و باید هر چند وقط یکبار یک هزینه سنگین بابتشون بدیم بد نیست از این خدمات استفاده کنیم و به دوستانمون هم خبر بدیم . از اون گذشته هر کدوم از ما بابت این همه وقتی که در اینترنت صرف میکنیم مطمعینا کلی دوست و رفیق در اینترنت داریم که میتونیم با دعوتشون به این سایت هم بهشون خیری برسونیم تا از این خدمات رایگان استفاده کنن هم خودمون از این طریق میتونیم از این خدمات استفاده کنیم .
از اون گذشته این کار میتونه برای افرادی که دوست و رفیق زیادی در اینترنت و محیط کار و زندگی و تحصیلشون دارن یا در گروه ها و سایت ها و شبکه های بزرگ اجتماعی فعالیت دارن تبدیل به یک منبع درامد خوب بشه براشون و از طریق بالا رفتن تعداد افراد معرفی شده از سمتشون به اون سایت چندین هاست و دامین و VPS رایگان بدس میارن و میتونن با قیمت خوب به دیگران ارایه بدهند .
سه شنبه 21 آذر 1391 ساعت 19:52 |
بازدید : 1040 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
مشكلات چشم ناشي از كار با كامپيوتر | Computer Vision Syndrome
CVS چيست؟
CVS مجموعه اي از علائم چشمي و بينايي است كه بر اثر كار با كامپيوتر ايجاد مي شوند. تقريبا 4/3 كسانيكه زياد با كامپيوتر كار مي كنند گرفتار اين علائم هستند. به نظر مي رسد با فراگيرتر شدن بكارگيري كامپيوتر در محل هاي كار و حتي در خانه ها تعداد كسانيكه از CVS رنج مي برند روبه افزايش باشد.
علائم CVS
مهمترين علائم CVS عبارتند از: خستگي چشم، خشكي چشم، سوزش، اشك ريزش و تاري ديد. CVS همچنين ممكن است سبب درد در گردن و شانه ها نيز بشود.
چشم انسان حروف چاپي را بهتر از حروف نمايش داده شده بر روي مانيتور مي بينند. علت اين امر اين است كه حروف چاپي كنتراست بيشتري با صفحه سفيد زمينه داشته و لبه هاي آنها واضح تر است حال آنكه در مورد صفحه مانيتور چنين نيست و لبه ها به وضوح حروف چاپي نيستند بلكه حروف از يك مركز با كنتراست بالا شروع شده و به تدريج كم رنگ تر مي شوند و پس از تبديل به خاكستري كمرنگ ناپديد مي گردند. بنابراين لبه هاي حروف بر روي صفحه مانيتور وضوح حروف چاپي را ندارد.
يكي از مهمترين دلايل خشكي و سوزش چشم هنگام كار با كامپيوتر كاهش ميزان پلك زدن است بطوريكه افراد هنگام كار با كامپيوتر تقريبا1/5حالت عادي پلك مي زنند. اين مسأله به همراه خيره شدن به صفحه مانيتور و تمركز بر روي موضوع كار سبب مي شود تا پلك ها مدت بيشتري با بمانند و در نتيجه اشك روي سطحچشم سريعتر تبخير مي شود.
10 توصيه براي كاهش علائم CVS
1. سعي كنيد بطور ارادي پلك بزنيد. اين كار سبب مي شود سطح چشم شما با اشك آغشته شده و خشك نشود. در صورتيكه مشكل شما شديد باشد مي توانيد از قطره هاي اشك مصنوعي استفاده كنيد.
2. مركز مانيتور بايد حدود 10 تا 20 سانتي متر پايين تر چشمان شما باشد. اين وضعيت علاوه بر اينكه باعث مي شود پلك ها پايين تر قرار گيرند و سطح كمتري از چشم در معرض هوا باشد. از خستگي گردن و شانه ها نيز مي كاهد. در اين موارد هم بايد مانيتور را در ارتفاع مناسب قرار داد و هم ارتفاع صندلي را نسبت به ميزكار تنظيم كرد بطوريكه ساعد شما هنگام كار با keyboard موازي با سطح زمين باشد.
3. مانيتور خود را طوري قرار دهيد كه نور پنجره يا روشنايي اتاق به آن نتابد. هنگام كار با كامپيوتر سعي كنيد پرده ها را بكشيد و روشنايي اتاق را نيز به نصف وضعيت معمولي كاهش دهيد. اگر از چراغ مطالعه بر روي ميز خود استفاده مي كنيد آن را طوري قرار دهيد كه به صفحه مانيتور يا چشم شما نتابد. همچنين مي توانيد از صفحه هاي فيلتر نيز بر روي صفحه مانيتور استفاده كنيد. تابش نور به صفحه مانيتور سبب كاهش كنتراست و خستگي چشم مي شود. اين مسأله بخصوص زمانيكه زمينه صفحه تيره باشد شديدتر خواهد بود.
4. به چشمان خود استراحت دهيد. سعي كنيد هر 5 تا 10 دقيقه چشم خود را از مانيتور برداشته و به مدت 5 تا 10 ثانيه به نقطه اي دور نگاه كنيد. اين كار سبب استراحت عضلات چشم مي شود. همچنين به شما وقت مي دهد پلك بزنيد و سطح چشم شما مرطوب شود.
5. اگر مجبوريد كه متناوبا به يك صفحه نوشته و مانيتور نگاه كنيد (خصوصا در مورد تايپيست ها) ممكن است چشم شما خسته شود زيرا بايد تطابق خود را تغيير دهد. براي جلوگيري از اين مسأله سعي كنيد صفحه نوشته شده را در حداقل فاصله و هم سطح با مانيتور قرار دهيد. براي اينكار مي توانيد از copyholder استفاده كنيد.
6. فاصله مانيتور با چشمان شما بايد 50 تا 60 سانتي متر باشد.
7. روشنايي و كنتراست مانيتور خود را تنظيم كنيد. ميزان روشنايي مانيتور بايد با روشنايي اتاق هماهنگي داشته باشد. يك روش براي تنظيم روشنايي مانيتور اين است كه به يك صفحه وب با زمينه سفيد (مثل اين صفحه) نگاه كنيد. اگر سفيدي صفحه براي شما مثل يك منبع نور است روشنايي مانيتور زياد است و بايد آن را كم كنيد. در مقابل، اگر صفحه كمي خاكستري به نظر مي رسد روشنايي را زياد كنيد. در مجموع روشنايي بايد در حدي باشد كه چشمان شما احساس راحتي كنند. كنتراست مانيتور بايد حداكثر باشد تا لبه هاي حروف بيشترين كنتراست را با نوشته خود پيدا كند.
8. مشخصات ديگر مانيتور خود را تنظيم كنيد. كيفيت نمايش تصاوير بر روي مانيتور به سه عامل بستگي دارد: Resolution ، Refresh Rate ، و DotePitch.
Refresh Rate نشاندهنده فركانس تجديد تصوير بر روي مانيتور است. فركانس پايين مي تواند براي چشم خسته كننده باشد و فركانس هاي خيلي پايين سبب پرش تصوير مي شوند. بهترين Refresh Rate حدود 70 هرتز يا بيشتر است. Resolution يا وضوح تصوير كه به Refresh Rate نيز بستگي دارد به تراكم پيكسل هاي تصوير بر روي مانيتور گفته مي شود. هرچه تعداد پيكسل ها بيشتر باشد جزئيات بيشتري از تصويز ديده مي شود. بطوركلي هرچه Resolution بيشتر باشد بهتر است ولي بايد به Refresh Rate نيز توجه داشت. گاهي Resolution بالا Refresh Rateپايين دارند بنابراين بايد وضعيتي را انتخاب كرد كه هر دو بيشترين تعداد را داشته باشند.
Dot Pitch بر sharpness تصوير مؤثر است و هر چه عدد آن كمتر باشد تصوير sharpتر است. بيشتر مانيتورها dot pitch بين 25/0 تا 28/0 ميلي متر دارند. 28/0 ميلي متر يا كمتر عدد مطلوب است. Refresh Rate و Resolution را در ويندوز مي توانيد در Display Properties تنظيم كنيد ولي dot pitch قابل تنظيم نيست.
9. اگر علي رغم رعايت توصيه هاي گفته شده باز هم دچار علائم CVS هستيد مي توانيد از عينك هاي مخصوص استفاده كنيد زيرا گاهي مشكل در ديد متوسط است. ما بطور معمول كمتر از ديد متوسط استفاده مي كنيم زيرا بيشتر اوقات يا اشياء دور رانگاه مي كنيم و يا اشياء نزديك. ولي مانيتور كامپيوتر دقيقا در فاصله اي از چشم قرار مي گيرد كه مربوط به ديد متوسط است. اگر شما عينكي هستيد عينك شما به احتمال زياد براي كار با كامپيوتر مناسب نيست زيرا ديد متوسط را اصلاح نمي كند. براي دريافت عينك مناسبكامپيوتر به چشم پزشك مراجعه كنيد.
هنگام كار با كامپيوتر سعي كنيد گردن خود را راست نگهداشته و شانه را عقب بدهيد. قوز كردن هنگام كار طولاني با كامپيوتر سبب دردهاي گردن و شانه ها مي شود. اگر پشتي صندلي شما قابل تنظيم است آن راطوري تنظيم كنيد كه كاملا به پشت شما بچسبد. همچنين ارتفاع صندلي خود را طوري تنظيم كنيد كه كف پاها روي زمين قرار داشتهو زانوي شما در زاويه 90 درجه قرار داشته باشد. Keyboard و Mouse بايد پايين تر از آرنج و نزديك دستان شما قرار داشته باشد. و نهايتا اينكه:
اگر همچنان بر اثر كار با كامپيوتر دچار مشكلات چشميهستيد بهتر است به يك چشم پزشك مراجعه كنيد
شنبه 9 ارديبهشت 1391 ساعت 21:39 |
بازدید : 1331 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
کاریکاتور های فوق العاده زیبا و دیدنی ازشخصیت های معروف جهان را هم اکنون از سایت بزرگ دنیا نت میتوان مشاهده نمود امیدواریم مورد رضایت شما عزیزان قرار بگیرد.
به نقطه وسط ساختمان خیره شوید تا جایگاه پایین صفحه پر شود.سپس شما تصویر سیاه و سفید را رنگی میبینید!
***************
در این تصویر خانم سمت راست به چپ و خانم سمت چپ به راست می چرخند. شما در صورت نگاه کردن به هرکدام از آنها خانم وسط را نیز در حال چرخش بههمان سمت خواهید دید.
*******************
اگر به نقاط وسط تصاویر زیر خیره شوید اشکال دور آنها محو میشوند.
******************************************
در این تصاویر شما یک چهره می بینید که درون آنها تصویر دیگری وجود دارد.(انسان و...)
****************
افکار منحرف در این عکس خانم پشتی را بدون ..... می دانند.
افکار معتدل در این عکس چیزی نمی بینند.
ولی افکار مثبت متوجه میشوند که در این عکس اون خانم مشکلی ندارد بلکه خطای دید باعث میشود کهزیرِ بغل خانم جلویی به این شکل دیده میشود
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:10 |
بازدید : 1839 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
برخی افراد عاشق هیجانند ولی به نظر من هیجان نیست که ما را به وجد می آورد بلکه ترس است. کمی فکر کنید! تا به حال سقوط آزاد داشته اید؟ (مثل بانجی جامپینگ)، سوار قطار های وحشت شده اید؟ چه چیزی شما را عاشق این گونه هیجانات کرده؟ به نظر من فقط ترس.
حالا یک رستوران می خواهد با همین واژه اصطلاحا بترکاند. طراحان این رستوران قصد داشتند مخوفترین رستوران و بلکه مکان دنیا را بسازند.
رستوران تی اسپوخوز که با هدف شبیه سازی جهنم در شهر Turnhout کشور بلژیک ساخته شد، یک اثر هنری و یکتا در نوع خود بود. معماران و طراحان سازه برای شبیه تر شدن این مکان به جهنم از هیچ راهکاری دریغ نکردند، آن ها افکت های ویژه ی صوتی را در سراسر مجموعه به کار بردند که با ترکیب شدن با افکت های تصویری حس واقعی بودن را صد در صد به مهمانان القا کنند.
میهمانان از همان درب ورودی با صدای جیر جیر درب احساس ناخوشایندی پیدا می کنند کمی که جلوتر می روند مه همراه با صدای موش ها، جغد ها و هر صدای دیگری که حس ترس را در شما ایجاد کند باعث می شود شما کاملا بترسید. این صدا ها با جلوه های خاص تصویری و نور پردازی مناسب نوید یک نهار یا شام فراموش نشدنی و صد البته وحشتناک را به شما می دهد. البته فکر می کنم بهتر است قبل از رفتن کمی غذا بخورید چون جام ها و کاسه های جمجمه ای که گاها با رنگ خون هم همراه هستند قطعا اشتهای شما را کور خواهد کرد، البته منوی حشرات رستوران قبلا اشتهای شما را کور کرده است!
این رستوران که در سال ۱۹۹۷ توسط کارل هندریکس و بیورن لییز تاسیس شد در سال ۲۰۰۸ تعطیل شد دلیل اصلی تعطیلی هیچ وقت دقیقا مشخص نشد برخی دلیل آن را اقدامات برخی شیطان پرستان در طبقه ی فوقانی می دانند برخی دیدن روح را دلیلی برای تعطیلی و عده ای دیگر تاسیس رستوران دیگری در شهر Zandhoven ! به هر حال این مکان حالا جنبه ی توریستی پیدا کرده و سالانه هزاران گردشگر را جذب خود می کند البته فقط برای عکاسی و نه سرو غذا.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:10 |
بازدید : 1200 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
برای در امان ماندن از آنها چه باید كرد؟ ظرفیتها و عكس العملهای انسانها در ارتباط با موجودات ناشناخته بسیار متفاوت و غیرقابل پیش بینی است. بنابر اعتقاداتی كه سینه به سینه و نسل به نسل منتقل شده همواره جن ها موجوداتی آزاردهنده و موجب شر و فساد بوده اند، هرگاه بیماری لاعلاجی پیش آمده و یا اتفاق غیرقابل توجیهی روی داده به جن و شیطان نسبت داده شده است.
موارد زیادی از بیماران روان پریش دیده شده اند كه بیماری خود را ناشی از دیدن این موجودات میدانند و از سوی اطرافیان جن زده لقب گرفته اند. مسلم است كه وحشت، ترس و اضطراب بیش از حد، موجب بسیاری از اختلالات روحی و روانی خواهد شد. به راستی كدام انسان است كه در برخورد با این موجودات بیم در دلش راه نیابد. ولی آیا میتوان همه این بیماریها را منسوب به جن و شیاطین دانست؟ به طور حتم شما هم عارضه «آل زدگی» را به كرات از سالخوردگان شنیده اید، عارضه ای كه مردم در ایام قدیم و امروزه در برخی از روستاها و مناطق دورافتاده آن را باور داشته و معتقدند كه این موجود جان زن زائوو طفلش را به خطر میاندازد. (چنان كه چند سیخ پیاز پوست كنده را در بالای سرزائو میگذاشتند تا آل و جن از بوی بد پیاز فرار كرده و به زائو نزدیك نشوند.) در حالی كه امروزه از طریق علمی ثابت شده است عامل بسیاری از بیماری ها، میكروب و موجودات میكروسكوپی بوده و وجود میكروب و نفوذ آن در بدن ضعیف زائو و طفلش موجب بیماری میشده و خاصیت میكروب زدایی پیاز عامل سلامت و محافظت بوده و نه بوی بد آن. و یا عوام بیماری بسیاری از كسانی كه به بیماری صرع گرفتارند را به جن ها نسبت میدهند.
حال این ها تا چه حد واقعیت دارد، سوالی است كه میتوان با استناد بر این آیه آن را پاسخ گفت: «آنان كه ربا میخورند، در قیامت چون كسانی از قبر برمی خیزند كه به افسون شیطان دیوانه شده اند». (سوره جن، آیه ۲۶ و ۲۷) نابراین بسیاری از اعمال نادرست كه جنبه شیطانی دارند و در واقع در اثر نفوذ شیطان در روح انسان اعمال میشوند موجب اختلالات روحی، روانی گشته و در واقع یك جنون شیطانی را در فرد ایجاد میكنند.علامه طباطبایی (ره) میگوید: «تشبیهی كه در این آیه شده كه رباخوار را به كسی تشبیه كرده كه از طریق تماس با شیطان دیوانه شده، خالی از این معنا نیست كه چنین چیزی (یعنی دیوانه شدن) امری است ممكن، چون هر چند آیه شریفه دلالت ندارد كه همه دیوانگان در اثر «مس شیطان» دیوانه شده اند ولی این قدر دلالت دارد كه بعضی از جنونها در اثر مس شیطان رخ میدهد». (سوره بقره، آیه ۲۷۵) شاید بهترین راه برای در امان ماندن از آزار جنیان بالا بردن دانش و آگاهی نسبت به آنهاست؛ چرا كه جنیان نیز مانند انسان، خوب و بد دارند و از آنجایی كه در میان انسانها زندگی میكنند و تعدادشان نیز بسیار زیادتر از انسانهاست دیدار با آن ها برای هیچ كس غیر ممكن نیست ولی چه بسا بسیاری از اختلالات روحی، روانی كه به جسم هم آسیب جدی وارد میسازد، ناشی از دیدار با یك جن خوب و نیكوكار بوده و تنها ترس از دیدار با این موجود، فرد را دچار عارضه ساخته و هیچ قصد و عمدی از سوی جنیان در كار نبوده است
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:10 |
بازدید : 1603 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
این داستان بر گرفته از کتاب “دانستنیهایی درباره جن”
تالیف حضرت حجته السلام والمسلمین حاج شیخ ابوعلی خداکرمی
ماجرایی واقعی درباره ی ازدواج جن با انسان نقل شده که از این قرار است:
ماجرایی در تاریخ ۱۳۵۹ شمسی مطابق با ۱۹۸۰ میلادی ماه آوریل بوقوع پیوست، که اهالی کشور مصر به شهرهای نزدیک و روستا های مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نویسنده معروف ، استاد اسماعیل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنین می نویسد:
مرد ۳۳ ساله ای ، به نام عبدالعزیز مسلم شدید ، ملقب به <ابوکف> که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود ، به نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه ی کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ، نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد. در همان شب اول که از غم و اندوه رنج می برد، ناگاه زنی را دید که لباس سفید و بلندی پوشیده و سر را با پارچه سفیدی پیچیده، در اولین دیدار او همچون شبحی که بردیوار نقش بسته مشاهده کرد.زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزدیک شد و گفت:ای جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودی بیماری تو را درمان نمایم . لکن به یک شرط که با دختر من ازدواج کنی. ابوکف جوابی نداد ، زیرا که وحشت ، قدرت بیان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همین حال از دیواری که بیرون آمده بود ناپدید شد .
ابو کف این قضیه را به کسی اظهار نکرد زیرا می ترسید او را به دیوانگی متهم سازند . باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضای شب اول را تکرار کرد ، ابو کف نتوانست جواب قاطعی بدهد . شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسی که میتواند خوشبختی تو را فراهم کند دختر من است ، ابو کف مهلت خواست که در این خصوص فکر کند ، بعد تصمیم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسی نتواند وارو شود اما یکدفعه دید ( حاجت) ودخترش از درون دیوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشینی بودند . در همان شب وقتی که ابوکف به چهره ی دختر نگاه کرد ، دید چهره ی جذاب ،بدن لطیف قد کشیده ، گردن بلند و مثل نقره می درخشید.رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذیرفتم )) ، (حاجت) وسیله ی عروسی را فراهم کرد . شب بعد با موسیقی و ساز و دهل عروسی را انجام دادند، در حالی که کسی از انسانها آن آواز را نمی شنیدند ، عروس را با این وضع وارد خانه کردند .(حاجت)عروس و داماد را به یکدیگر سپرد و از خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است
.روز بعد هنگامی که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف )سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سر را به کسی نگفت.این شادی بطول نینانجامید،زیرا که به زودیروش و رفتار ابوکف تغییر کرد او در اتاقش می نشست و بجز موارد محدود بیرون نمی آمد.تمام کارهای لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام می داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپری کرد.آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده ،اما او با عروس زیبایش در عیش و نوش و خوشبختی بود
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:9 |
بازدید : 1250 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
خون آشام ها از کجا آمده اند ؟
قصه از کجا شروع شد؟
افسانه خون آشامها ریشه در سالهای بسیار دور دارد، میگویند این داستان بر میگردد به قرن پانزدهم میلادی سعدی – علیه الرحمه – در گلستان میفرماید: «بنیاد ظلم در جهان اول اندکی بوده است. هر که آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده.» داستان خون آشامها هم مثل همین بنیاد ظلم میماند. چیزی که مادرهای اسلاو، زمانی با آن بچههایشان را میترسانند، بعد از گذشتن از صافی قرنها به موجودی ترسناک و وهم انگیز تبدیل شده است که کمتر نویسنده یا سینماگری میتواند از خیرش بگذرد.
لغت ومپایر (vampire) در اصل یک لغت صرب است، با تلفظ ویپیر. در زبان صربها، وم یعنی دندان و پیر یعنی نوشیدن ومپیر یا برگردان انگلیسیاش ومپایر یعنی کسی که با دندان مینوشد (واژه دمفیر، Dhampir، که در سینما به عنوان بچه خون آشام به کار میرود هم یک لغت آلبانیایی است؛ دقیقا با همین ترکیب و همین معنی) حالا «موجودی که با دندان مینوشد» چه جور موجودی بوده؟ جوابش برمیگردد به افسانههای اسلاو که به روایت دایرهالمعارف بریتانیکا، به موجودی خونخوار گفته میشود. همین تصور دیگری از این که این موجود، چه جور ماهیتی دارد؟ انسان است یا موجودی دیگر؟ در همین جهان زندگی میکند یا از جهان دیگر میآید؟ چه شکلی است؟ خون را میخورد برای چه منظوری؟ ... جواب سوالاتی از این دست را نمیدانیم. حتی مهم هم نیست که بدانیم.
چیزی که مهم است بدانیم، ظهور یک فرمانروای سنگدل در رومانی در قرن پانزدهم (ولاد سوم، معروف به «ولاد به میخ کشنده»)، یک کنتس پولدار دیوانه در مجارستان در قرن شانزدهم (الیزابت بتوری) و دو قاتل زنجیره ای در صربستان در قرن هجدهم (پیتر پلگوویتز و پل آرنولد) بود که هر کدامشان در زمان خود به عنوان یک خونخوار یا همان ومپایر شهرتی به هم زدند و هر کدام به چهره امروزی خون آشام، چیزی اضافه کردند. مثلا ولاد سوم، چون بیماری پرفوریا (حساسیت به نور) داشت و کم از قصرش بیرون میآمد، افسانه نورترسی خون آشامها را ساخت. الیزابت بتوریکه رعایاش را به قصرش میبرد و آنها را سلاخی میکرد، اختلالات روانی را به افسانه خون آشامها اضافه کرد. در مورد آن دو قاتل زنجیره ای هم که در ابتدای قرن هجدهم در صربستان اعدام شدند، چون بعد از مرگشان قتلها متوقف نشد، این عقیده خرافی شکل گرفت که آنها از آن دنیا برگشته اند.
دهههای 1720 و 1730، دهههایی بود که در صربستان به «عصر ترس از خون آشام» معروف شده. «لولو» حالا نمونههای عینی و بیرونی هم پیدا کرده بود. نمونههایی که از نور میترسیدند، اختلالات روانی داشتند و بعد از کشته شدن هم دوباره به این دنیا بر میگشتند و وقتی که بر میگشتند، چون دیگر جان نداشتند مجبور بودند برای جست وجوی ماده حیات، از خون دیگران تغذیه کنند.
اما هنوز چیزی کم بود. یک افسانه محلی، هر چقدر هم که ترسناک باشد، برای جهانی شدن نیاز به دستان جادویی یک نویسنده دارد. شاعران آلمانی، اولین کسانی بودند که پیشقدم شدند. اولین اثر ادبی با موضوع خون آشام سال 1748 سروده شد، بعد هم شاعران دیگر آن قدر روی سوژه کار کردند تا گوته معروف از راه رسید و در سال 1797 «عروس کورینث» را سرود که داستان زن جوانی بود که از گور بر میگشت تا نامزدش را ببیند و بعد که متوجه اعمال خدا ناپسندانه او میشد، دیوانه میشد و به سرش میزد و تبدیل به خون آشام میشد. توی این دسته از اشعار، ماجرا بیشتر حول محور دوگانه مسیحیت/ بیایمانی میگردد که معلوم است واکنشی بوده به رواج دینهای جدید در مسیحیت و تنبیه و تحذیری که کلیسا نسبت به «این بدعتگزارها» میداده. در واقع، در این اشعار آلمانی، خون آشام نماینده ای است از جامعه بیدینها که باید با کمک دعا و کلیسا بر او غلبه کرد.
ورود خون آشامها به ادبیات انگلیسی، کار لرد بایرون شاعر بود. در سفرهای متعددش به شرق اروپا، با مفهوم خون آشام آشنا شد و در شعری درسال 1813 از لغت خون آشام استفاده کرد. اولین کسی هم که داستانی درباره خون آشامها نوشت، دوست صمیمی و پزشک مخصوص بایرون، جان ویلیام پولیدوری بود که در سال 1819 رمانی با عنوان «خون آشام» نوشت و در آن خون آشامی به اسم «لرد ورتون» را معرفی کرد که به گفته خودش از روی لرد بایرون شخصیتش را ساخته بود (کلا بایرون به گردن ادبیات ترسناک حق بزرگی دارد. او علاوه بر معرفی خون آشامها، با دست انداختن مداوم ماری شلی، محرک او در نگارش «فرانکشتاین» هم بود.)
ایده موجود شر نامیرایی مثل خون آشام، آن قدر برای ادیبان انگلیسی قرن نوزدهم جذاب بود که خیلی زود داستانهای متعددی درباره خون آشامها نوشتند و در واقع ژانر را ارتقا دادند. تا جایی که در «بلندیهای بادگیر» امیلی برونته (1847) هم که مربوط به ژانری کاملا متفوت است، میبینیم که شخصیت اصلی داستان (هیثکلیف) به خدمتکار خانه اش مشکوک است که آیا او خون آشام است یا نه؟ (آیا ظهور پدیده جدیدی به اسم استعمار و امپراتوریهای وسیع ماورایی بحار که در آن زمان ابدی و شکست ناپذیر میآمد، در این توجه به ادبیات ترسناک و موجودات شروری مثل خون آشام نقش نداشته؟)
در این سالها، هر کدام از ادیبان انگلیسی چیزی به اسطوره خون آشام اضافه یا کم کردند، تا این که ظهور یک نویسنده ایرلندی به نام برام استوکرو کتابی که او با عنوان «دارکولا» نوشت (1897) به یکباره ژانر را تکان داد و تصویر دراکولا را به عنوان نمادی ابدی از یک خون آشام کلاسیک در ذهنها ماندگار کرد. دراکولای برام استوکر، نه تنها موجودی دیوانه و خشن نبود بلکه بسیار هم مودب و مبادی آداب بود. کتابخانه ای بزرگ داشت و مدام بر از دست دادن دوستانش در طی قرون متمادی افسوس میخورد. در عین حال هم مکار و حقه باز هم بود و قربانیانش را با روشهای مختلف به دام میانداخت.
چیزی نگذشت که دراکولاترسی، در سرتاسر انگلستان و بعد هم اروپا و آمریکا همه گیر شد؛ طوری که در نخستین سالهای اختراع سینما، در سال 1909 اولین فیلم درباره دراکولا ساخته شد و دراکولا موجودیت سینمایی هم پیدا کرد. حالا دیگر افسانه کامل شده بود؛ افسانه خون آشام.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:9 |
بازدید : 1244 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
ازدواج ارواح
ارواحی که دارای فرکانسی متجانس و نزدیک بهم هستند , در جهان سوم , در یک عشیره روحی زندگی می کنند و تماما نسبت به یکدیگر کشش های عاطفی و قلبی و معنوی فراوانی از نظر هم فرکانس بودن دارند , و در آنجا محبت جزو لاینفک حیات ارواح است.
تمام ارواحی که با افراد زمینی ارتباط برقرار می کنند , در گفتار اولیه , بر محبت کردن افراد نسبت به یکدیگر تاکید دارند , چون محبت در واقع جزئی از وجود روح اعظم کائنات است و ارواح در جهان های روحی با ابراز محبت ( بی دریغ و بدون چشم داشت ) می توانند خود را به مقام بالاتری ترقی دهند.
محبت ارواح در یک عشیره , گاه بین دو نفر (زن و مرد) عمق بیشتری پیدا می کند , یعنی اثرات آن در ذات و وجود روح زن یا مرد روحی رسوخ می کند و نتیجتا این دو نسبت به همدیگر حالت جذب شدگی بیشتری را نسبت به سایرین پیدا می کنند و در نتیجه عمیق تر شدن آن , این کشش های روحی , به نوعی زندگی مشترک و مجاورت یکدیگر می انجامد که در اصطلاح ما زمینی ها , این حالت ها نوعی ازدواج روحی نامیده می شود.
در این ازدواجها مراسم خواستگاری , عقد و عروسی , جهیزیه و ... وجود ندارد . مهمترین شرط آن , همان توافق اخلاقی و جذب محبت های طرف مقابل به نسبت کشش های روحی است , یعنی فرضا هرگاه یکی از آن دو , خواسته ای را طلب کند , طرف مقابل هم کاملا با آن خواسته موافق و همراه است . در واقع می توان گفت که همیشه نوعی ارتباط تله پاتی مثبت بین آنها برقرار است . حال آن که ما افراد زمینی , اکثر ازدواج هایمان بخاطر ارضای شهوات جسمانی , ثروت , مقام , جاه طلبی , رهایی از تنهایی , رنج , حسادت و ... می باشد و کمتر کسی را می توان یافت که واقعا بخاطر محبت و عشق واقعی ازدواج نماید , چون این چنین ازدواجها اگر به وقوع بپیوندند , مسلما تا آخر عمر در آن کوچکترین اختلافی وجود ندارد.
بسیاری از ارواح مترقی درباره لذت بردن در بهشت چنین اظهار داشته اند:
لذت های فراوانی در بهشت و عوالم بالاتر از آن وجود دارند که ارواح به نسبت تکامل عقل و روح خود می توانند از آنها به نحوه دلخواه و مطلوب استفاده کنند و لذت بردن از آنها به مراتب بالاتر از لذت های جنسی است , ولی نوع بهره گیری از چنین لذائذی برای افراد زنده مادی قابل توصیف و بیان نخواهد بود . در زمان حیات مادی برخی از افراد بشر هم لذایذی وجود دارند که کسی نمی تواند به آسانی آنها را لمس و درک و بیان نماید . فرضا کسی که خلبان نیست , از لذت پرواز بی بهره است و نمی تواند چنین لذتی را در زمان حیات مادی خود لمس کند و آن خلبان هم نمی تواند چگونگی و حالت و مقدار لذت بردن خود را از عمل پرواز , برای دیگران توصیف کند.
در عوالم روحی , با گذشتن از برخی لذائذ کوچک و ناچیز , می توان به لذت های بسیار بهتر و والاتری دست یافت و هیچ فرد زنده ای در زمان حیات مادی خود نمی تواند اطلاع و یا احساس و درکی از وجود چنین لذت های روحی داشته باشد . به همین دلیل هم ذکر چگونگی بهره گیری از سایر لذائذ موجود در عوالم روحی , برای بشر قابل درک و فهم نخواهد بود.
در مورد چگونگی زندگی مشترک در جهان سوم روحی , ارواح مترقی چنین بیان می نمایند:
در کره خاکی انواع و اقسام زندگانی های مشترک مادی را به صورت دوستی یا ازدواج ها می توان یافت که اکثریت آنها بر مبنای خواست های باطنی و امیال شخصی و فطری آنها نیست . ولی مع الوصف , زندگانی مشترکی بین آنها صورت خواهد گرفت و سال های متمادی به دلایل مادی و یا به حکم اجبار و گاهی هم از روی عشق و محبت ادامه خواهد داشت.
در اکثر اوقات مشاهده می شود که دو نفر نسبت به یکدیگر علاقه چندانی ندارند , ولی تا آخر عمر با هم زندگی مشترکی را ادامه می دهند . چنین افراد , با ظاهر سازی های بی حساب و خودفریبی , زندگی خود را سپری می سازند , به طوری که هیچ یک از این زوج ها نمی توانند تا آخر عمر از افکار درون یکدیگر مطلع شوند و یکدیگر را درک کرده اند و از بودن با هم لذت می برند هم در جهان خاکی وجود دارند ولی تعداد آنها بسیار کم و نادر است.
یکی از عمده ترین دلایل ازوداج های مادی بشر , لذت بردن جسمی از وجود یکدیگر است و گاهی هم این ازدواج ها ,صرفا به خاطر مادیات و یا جاه و مقام است ولی در همزیستی های روحی , هیچ یک از معیارهای فوق حکمفرما نخواهد بود و هدف از تشکیل دادن زندگی های مشترک , لذت بردن وجودی و یا بخاطر ارزش مادیات و ... نیست , بلکه پس از تشکیل زندگی مشترک , هریک از ارواح درصدد برخواهند آمد , تا هرچه زوتر طرف مقابل خود را به مرحله تکامل روحی برساند و او را در رسیدن به جهان های بالاتر روحی , یاری دهد و به سرمنزل مقصود که همان جهان هفتم روحی است برساند و ضمن انجام این همکاری ها , نیاز به لذت بردن های روحی را از وجود یکدیگر دریغ ننمایند و این امر در مرحله دوم هدف زندگی مشترک روحی آنها قرار گرفته است.
پس از بروز مرگ و انتقال روح به عوالم روحی , روح افراد خانواده, بخصوص زن و شوهری که در تمام دوران حیات مادی در حال نزاع و ناراحتی و ناسازگاری های مختلف بوده اند , به یک جهان روحی و یا در یک طبقه و یا عشیره مخصوصی انتقال نمی یابند , زیرا چنین افراد , در طول زندگانی خاکی خود به اثبات رسانیده اند که آنها تجانس روحی با یکدیگر ندارند وگرنه نزاع و یا اختلافی در بین آنها در حیات مادی به وجود نمی آمد و معمولا ارواح در عالم روحی مقابل یکدیگر قرار نخواهند گرفت و هر یک از آنها زندگانی جدیدی را برای خود شروع می نماید و اگر روح هر دو نفر آنها به بهشت انتقال بیابد , مسلما هرکدام در طبقات و عشیره های روحی بخصوص , زوج های مناسبی را برای خود انتخاب می کنند که فرکانس امواج روحی آنها با هم مطابقت کامل داشته و وجود آنها نیز سرشار از مهر و محبت به نسبت طبقه یا عشیره خود هستند.
زوجاتی که از بدو زندگانی , عشق و محبت را پیشه خود ساخته و تا آخرین مراحل عمر , هیچ نوع اختلافی بین آنها دیده نشود و هیچ کدام , گذشت و بذل محبت را نسبت به دیگری دریغ نکند , در زمان پس از مرگ نیز احتمالا زندگی مشترکی با هم خواهند داشت و هر یک از این زوجات که قبلا فوت شده اند , روح او جزو اولین ارواحی است که در زمان مرگ , بر بالین دیگری حاضر خواهد شد و پس از جدائی کامل روح از جسم مادی , در مرحله نخست او را دلداری می دهد , تا هرچه سریعتر آن روح تازه وارد را آماده زندگی پس از مرگ کند , تا بتواند به عقل کامل زمان حیات خود دست یابد و علوم روحی را نیز بیاموزد و از حقیقت مرگ و زندگانی پس از آن و عوالم روحی , آگاه شود و زودتر بتواند در بهشت زندگی مشترک خود را به نحو دیگری ادامه دهد.
البته این حالت در صورتی رخ می دهد که این روح زن و مرد , تجانس کاملی نسبت به یکدیگر داشته و از نظر اعمال و رفتار و کردار و اخلاق و ... در زمان حیات مادی با هم یکسان بوده باشند و هر دو شایستگی احراز یکی از طبقات روحی را به دست آورند و در عشیره بخصوصی , نیز قرار بگیرند و از همه مهمتر , این دو روح , قلبا مایل به ادامه زندگی مشترک با یکدیگر باشند , در غیر اینصورت نحوه زندگی روحی پس از مرگ هر یک از آنها به شیوه و کردار دیگری خواهد بود.
ارواح نسل بشر پس از رسیدن به عوالم روحی و دستیابی به حد تکامل عقلی ,برخی از تعصبات خشکی را که در زمان حیات , نسبت به زن و فرزندان و وابستگان خود داشته اند , از دست می دهند و حقایق حیات مادی و روحی را خواهند پذیرفت. فرضا , مردی که در زمان حیات مادی دارای تعصبات زیادی نسبت به خانواده خود است و فوت می کند , از ارواح او پس از رسیدن به تکامل عقلی در مورد ازدواج دختر و یا حتی همسر سابقش سوال شود , مسلما بدون هیچ گونه تعصبی با حقیقت بینی کامل با ازدواج آنها موافقت می کند و حتی در برخی از مواقع , این روح آزاد ,شوهر همسر قبلی خود را نیز انتخاب خواهد کرد و یا از مردی که او میل دارد شوهر همسرش شود می خواهد که با زن زمان حیات او ازدواج کند , چون عوالم روحی تابع مقررات دیگری است و این عوالم خارج از بغض و حسد و کینه و تعبصبات بی جان زمان حیات مادی بوده و در عوالم روحی فقط عقل و منطق و برهان و حقیقت خداشناسی حاکم هستند و از جهل و نادانی و فساد خبری نیست . درباره فرار از جهل و نادانی , حتی ارواحی که در جهان های پست قرار گرفته اند , درصدد به سازی وضعیت روحی خود هستند , تا بتواند از آن جهان های پرزجر و عذاب , بگونه ای رهایی بیابند.
برخی از تمایلات و خواست های نفسانی و عواطف و مهر و محبت های زمان حیات بشر , تا طبقه هشتم بهشت , به نسبت های کم و زیاد در ارواح باقی می مانند و از آنجا به بعد است که این نوع خواسته ها بتدریج ثقل خود را از دست می دهند , زیرا در این طبقات مختلف بهشت , خواست ها و مهر و محبت , شکل جدیدتری را بخود خواهد گرفت و ارواح نهایتا تا آخرین طبقات بهشت است که می توانند , برخی از ملکات زمان حیات و ثقل اعمال و رفتار خود را در عوالم روحی حفظ کنند چون تا زمانی که ارواح نتوانند خود را به طبقه نهم بهشت برسانند , احتمال برگشتن آنها به ماده برای تکامل مجدد روحی , وجود خواهد داشت و به همین علت هم ارواحی که در بهشت زندگی می کنند , بنا به حکم فطرت روحی نمی توانند تمام خاطرات و احساس و عواطف زمان حیات خود را در یک مرحله و یک جهان و یک باره از دست بدهند , زیرا با این عمل , تمام خاطرات و ملکات خود را که از گذشته های بسیار دور می باشند و با خود آورده اند , از دست می دهند و فراموش می کنند و به همین دلیل هم محیط زندگی در بهشت , تقریبا شباهت زیادی , با , محیط کره خاکی دارد تا این که ازواح در این جهان تغییرات چندانی را احساس ننمایند و در صورت مراجعت مجدد , جهت تکامل روحی , بتوانند محیط های مادی را بپذیرند.
وجود مهر و محبت و عاطفه , تا آخرین طبقات جهان سوم روحی , تقریبا به صورت محبت های حقیقی مادی است , ولی از این جهان به بعد است که معنی محبت به شکل جدیدتری جلوه گر می شود و در ذات وجودی ارواح تجلی خواهد کرد , زیرا هدف خلقت از تکامل روحی , از این جهان به بعد کاملا تغییر می نماید و ادامه محبت های جهان سوم روحی در این جهان امکانپذیر نخواهد بود و ارواح از این جهان روحی به بعد , خود را آماده رسیدن به جهان های بالاتر می کنند , تا هرچه سریعتر بتوانند به جهان هفتم روحی دست یابند . چون از این جهان به بعد , تکامل جای خود را به تبدیل می دهد , یعنی در هر جهان بالاتر , روح دارای امواج مناسب تری نسبت به جهان هفتم می گردد.
در مورد چگونگی روابط جنسی در جهان سوم روحی نظریه ارواح چنین است:
زن و مردی که در زمان حیات مادی وابستگی های عاطفی عمیقی را که توام با عشق و محبت است , نسبت به یکدیگر دارند , چنانچه آن دو به عوالم پس از مرگ هم انتقال یابند , در صورتی که در یک طبقه روحی جهان سوم قرار بگیرند , آن رابطه عاطفی با همان شکل باقی خواهد ماند و ادامه محبت های زمان حیات مادی , در عوالم ارواح , بگونه خاصی تجلی می نماید و آن دو در یکی از طبقات بهشت نیز به زندگی مشترک روحی خواهند پرداخت و همان همزیستی مشترک را ادامه می دهند و زندگی روحی آنها که تقریبا تا آخرین طبقه جهان سوم ادامه خواهد داشت, جلوه خاصی را برای آن دو بوجود می آورد و در تمام مدت حیات روحی , از وجود یکدیگر لذت می برند , تا زمانی که وارد جهان چهارم روحی گردند و از جهان چهارم روحی به بعد , نحوه لذت بردن ارواح به شکل دیگری است و جلوه جدیدتری را به خود خواهد گرفت که درک و فهم آن به طور کلی , برای افراد نسل بشر غیر ممکن است چون از مسیر مادی و تکامل گذشته و به تبدیل رسیده اند . ارواحی که در بهشت زندگی می کنند , توسط امواجی که از جسم اثیری آنها ساطع می شود , قادر به درک و کسب لذت خواهند بود و با ارسال این امواج روحی که شدت و ضعف آن در اختیار خود ارواح است , می توانند حداکثر لذت جنسی را نسبت به خود و یا طرف مقابل به وجود آورند , زیرا در عوالم ارواح , درهم آمیختن های امواج اثیری جسم ثانی است که موجب به وجود آوردن حالت و لذائذ جنسی در ارواح می شود . کما اینکه چنین حالتی در افراد زنده نیز , تا اندازه ای صدق می کند و لذائذ جنسی هم که در تمام افراد بشر , همیشه با گونه ای ارتعاشات همراه است . این ارتعاشاتی که , از منبع مادی سرچشمه می گیرند , در اصل تنها تغذیه روح از ماده در زمان حیات مادی فرد می باشد , ولی ارتعاشات روحی از منابع اثیری و با فرکانسهایی بسیار بیشتر و قوی تر است.
لذت های جنسی که در جهان سوم روحی , در اثر همزیستی های روحی بروز می نمایند , به مراتب بیشتر و طولانی تر از لذایذ جنسی بشر در زمان حیات مادی او است و نمی توان حدی را در این مورد تصور کرد , زیرا بشر به علت ادراک محدود خود , از شناخت برخی حقایق عالم حیات محروم است و به همین علت هم نمی تواند آنها را بپذیرد , ولی عدم آگاهی دلیل بر عدم وجود شیئی , نخواهد بود.
ارواح در عوالم روحی , جهت نزدیکی ها در شکل اثیری , خود می توانند یکدیگر را در آغوش بگیرند و ببوسند و مشابه جسم مادی را در جسم اثیری خود بوجود آورند . البته با این اختلاف که , شدت لذت بردن های جنسی و زمان آن , به خواست و اراده خود ارواح بستگی دارد و آنها تا زمان دلخواه خود می توانند این حالت بخصوص را در جسم اثیری خود حفظ کنند . چون لذت بردن های اتحاد روحی , به مراتب افزونتر از لذت بردن های اتصال جسمی است که بشر در قید حیات مادی آن را انجام می دهد.
دراثر نزدیکی های روحی , گاهی اتفاق می افتد که در جهان سوم بنا به حکم فطرت خالق , نطفه روحی تولید می گردد که نتیجه آن به وجود آمدن کودک روحی با کوکبی یا ستاره ای است (زائیدن ارواح در عوالم روحی , به صورت افراد مادی نمی باشد و در این مرحله مادر روحی فقط برخی از فرکانسها را در رحم خود احساس می کند که بتدریج قدرت می یابند و پس از زمان معینی این فرکانس ها به صورت نطفه روحی متولد می شوند) , این کودکان پس از رشد کامل در عوالم روحی , وظایف خاصی را بنا به حکم قوانین فطرت روحی انجام می دهند و گاهی هم از طریق خالق , به دلایل خاصی , به جهان های پست فرستاده می شوند و برای مدتی با ماده همراه می گردند . این ارواح برای تکامل یافتن روحی به جهان های پست فرستاده نمی شوند و چنانچه به آنجا انتقال یابند , هر یک از آنها دارای وظیفه و رسالت های خاصی هستند که می بایست آن را به نحو مطلوب در آن محیط ماده انجام دهند.
گاهی هم اتفاق می افتد , یکی از دو روحی که در عوالم روحی ( بهشت ) با شریک زندگی خود در حال گذرانیدن و ادامه حیات روحی می باشد , به دلائا مختلف روحی و قدرت های فطرت کائنات و ذات کائنات , تغییراتی در ارتعاشات موجی جسم اثیری وی به وجود می آید و آماده انتقال به یکی از جهان های پائین و یا بالاتر از بهشت می شود و یا برای تکامل ابدی به جهان چهارم روحی انتقال می یابد و یا جهت ادامه تکامل روحی , به جهان های ماده و پست مراجعت می کند.
چنین اعمال و یا اتفاقات روحی , در اصل جزو قوانین و نوامیس عوالم روحی است و ارواحی مه به عقل کامل دستیافته اند , پذیرای اعمال و یا قوانینی که از طرف ذات الهی انجام می شود , می باشند و اصولا قوانین روحی پس از دستیابی به عقل کامل روحی , جزو فطرت ارواح محسوب می گردد و قبول آن برای ارواح به صورت ذاتی در خواهد آمد . بنابراین در چنین شرایطی , این زوج روحی , باید یکدیگر را برای همیشه ترک گویند . این حالت و رویدادهای روحی را هر دو طرف به سهولت پذیرا خواهند شد و با خوشحالی تمام , این جدایی را می پذیرند و زن یا مردی که در آن طبقه قبلی خود باقی می ماند , مانند افراد بشری که در قید حیات مادی هستند , شروع به گریه و زاری و ناراحتی و ... نخواهند کرد . چون او در عوالم روحی پذیرای قوانین و نوامیس روحی در کاینات شده است و این عمل را یک اصل کلی می داند و آنرا پذیرفته است.
انتقال ارواح از طبقه ای به طبقه دیگر و یا جهان های بالاتر و پائینتر , در اصل یک نوع حالت ادامه تکامل روحی را بوجود خواهد آورد , زیرا در زمان مرگ مادی , در حقیقت یک نوع تغییر موجی صورت می گیرد که روح بشر از حالت وابستگی به امواج مادی خارج می شود و مستقلا به یک نوع از امواج اثیری تبدیل می شود تا امواج اثیری در چنین شکل و حالتی بتوانند خود را به عوالم روحی دیگر برسانند و در این مسیر از ترقی و تکامل یا دگرگونی های قوانین روحی سرپیچی نخواند کرد .زمانی که ارواح از طبقه یا جهانی از عالم ارواح , به نقطه دیگری نقل مکان پیدا می کنند , یک نوع تغییرات موجی , مانند تغییرات زمان حیات مادی می بایست در آنها صورت پذیرد تا این جابجایی و انتقال بتواند عملی شود.
بروز چنین حالت هایی معمولا باعث می شوند تا یک نوع مرگ و نابودی امواج قبلی پدید آید و در اثر از بین رفتن امواج قبلی , یک سری ارتعاشات و امواج جدیدتری به وجود بیایند که روح بتواند جذب عالم دیگری شود.
عمل انتقال و جذب شدن ارواح به طبقات بالاتر ( یعنی امواج روحی به امواج عالی تر ) بر طبق ناموس جاذبه , یعنی جذب شدن دو چیز که موجشان متجانس یکدیگر است , انجام می گیرد . در تولد کودکان اثیری یا کوکبی یا ستاره ای , پدر یا مادر هیچگونه اراده و دخالتی در آن ندارند و بارداری و به دنیا آوردن فرزند , فقط بنا به امر خداوند رحمان است . البته باردار شدن در عوالم روحی بسیار نادر است و بندرت اتفاق می افتد.
در حالت باردار شدن و تولد این نوزادان , تصمیم پدر و مادر هیچ دخالتی ندارد و فقط اجازه و اذن پروردگار معلوم می دارد ک هاز این زوج باید فرزندی متولد گردد یا خیر . لذا مرد یا زن روحی هیچ دخالتی در امر باردار شدن خود نمی تواند داشته باشد . چگونگی تولد نوزادان طبق اظهارات ارواح چنین است:
باردار شدن مادران در عوالم روحی , مانند زمان حیات مادی نخواهد بود و در این حالت ها اختلافات فراوانی , بین آنها وجود دارد , چون نوزادان از دگرگونی حالت های مختلف ارتعاشات جسم اثیری و اثیر عالم بوجود می آیند , لذا باعث تغییر حالت چندانی , در مادران نخواهند شد.
تمام قدرت و نیروی ادامه ارواح را در عوالم روحی , اثیر عالم هستی به وجود می آورد و نوزادانی که از جسم اثیری مادرها منشعب می شوند , از همان اثیر عالم روحی استفاده خواهند کرد و مادران مسئولیت نگهداری و بزرگ کردن فرزندان خود را به عهده ندارند , زیرا امکان دارد در این زمان فرکانس و امواج بدن اثیری آنها تغییر بیابد و به عوالم روحی دیگری انتقال پیدا کنند و به این دلایل است که والدین اطفال کوکبی خود را پس از تولد , به یکی از مراکز نگهداری و پرورش کودکان روحی تحویل خواهند داد و از این پس , مسئولین آن سازمان ها هستند که مسئولیت های مربوط به نگهداری و پرورش این اطفال را بر عهده می گیرند و از آنها مراقبت می نمایند.
این حالت های زاد و ولدهای روحی , فقط در طبقات مختلف جهان سوم دیده می شوند و در جهان های دیگر روحی نوزادی متولد نمی شود , زیرا معاشرت ها و همزیستی های ارواح در عوالم دیگر روحی , به صورت بهشت نخواهد بود و در عوالم بالاتر از بهشت , سیر تکاملی ارواح کاملا تغییر خواهد یافت و معیارهای تکاملی , صورت دیگری را به خود می گیرند و به همین علت هم تولدهای روحی فقط در طبقات مختلف جهان سوم روحی رخ می دهد و در جهان های دیگر روحی نوزادی متولد نمی شود . در جهان های پائینتر , ارواح به محبت خالص و بی ریا کافی دست نیافته اند و از جهان سوم به بعد هم سیر تکاملی ارواح به صورت تبدیلی است که با مراحل تکاملی قبلی تفاوت فاحشی دارد.
نوزادانی که بدین طریق زاده می شوند , برخی بصورت ملائکه و فرشته در خدمت خلق خواهند بود , عده ای از آنها مسئولیت های امور روحی را در جهان های روحی اداره می کنند و معدودی جهت منظور خاص الهی به یکی از جهان های مادی فرستاده می شوند که رسولان الهی را در بین افراد معمولی بوجود می آورند.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:8 |
بازدید : 1096 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهدو با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار واذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 1383 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند . شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9 سال از من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی را دیدم .در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک گربه سفید در خانه مان آمده اند. گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان خون بیرون می زد . دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه می رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من با چند گربه ادامه پیدا کرد . ( جنها در عالم انسانها و در کوچه و بازار ، معمولا به شکل گربه سانان ظاهر میشوند . البته به هر شکل دیگری هم که بخواهند،متوانند ظاهر بشوند ) در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها خانواده من و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون این شکنجه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را دیدم آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به من گفت باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده استفاده نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و دستوراتی را که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما، آن گربه ها رفتند .جای دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد داشتند سراغم آمدند . غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با این گربه 5 سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد دعانویسی برویم. دعانویس مشهدی از ما زعفران - نبات -پارچه و کوزه آب ندیده خواست. او به کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را پشت سرم شکاند و من ترسیدم .او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ سیاه در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مرا راهنمایی کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم. در قزوین پیر مردی با ریش های بلند. در چالوس پیر مردی .در روستای خاتون لر. در تهران و.... حتی 40 هزارتومن پول دادیم و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومن از ما دستمزد خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم. در این 12 سال 10-15 میلیون تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت. حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک رفتیم ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم نتیجه نداشت. حتی دعا گرفتم. جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی را در گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او روی دو پا راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل آدم حرف می زد اما گربه های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند.از زندگی با شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من می خواستند که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها هم وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می زد به من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت می کند . شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می گفتند اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی کتک خوردنها ادامه دارد . آنها دو راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد دعانویس نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا . آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از تاریکی نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان می بردند فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه نوع میوه بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و پذیرایی آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند . در حالیکه ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز می خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می زدند فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق داشت . محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف که معلوم نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های کوچک همه روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3 صبح بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیه می گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرون می زند . زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای زخمها عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های کوچک دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردند حتی صورت مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند . شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا بزنند. آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . در حالیکه دختر بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که مرا تا حد بیهوشی کتک زدند.در 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند تا بچه را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می نشست تا آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را می دید وکاری نمی توانست بکند . زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من کاری نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم آنها اذیت وآزار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه بالای سرت می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته شوند. نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار شد ودید بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماه مارا به همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش آمده و گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده است. صبح که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به منزل ما رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را می نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که در را باز کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئی رفته بودم و تا 3 ساعت بیرون نیامدم. خواهرانم که نگران بودند در را بازکرده و دیدند تمام بدنم چنگ خورده و جای خراش است . گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من داشت او فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر کسی به من توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آورم . همیشه همه می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب جن ها بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که قرار بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را بگیرم . همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند .یکبار از آنها خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بود برایم اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما شوهرم آنرا در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد .جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتند لیاقت نداری . دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا بیرون از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه زنی جوان و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد .دختر کوچکم او را دیده و ترسیده بود. روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما می امد و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدون انکه چیزی بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را تغییر می داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر داشتم اوهم روسری به سر داشت. او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد آشپزخانه نمی شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم به خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند اولش کرد. زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را می دهد و همسرم به زندان افتاد. این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدند و در اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها که تمام می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر توان مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان بویی حس کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می برند و کتک می زنند. ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتم و غذای زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم. صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود . در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد. مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند و از ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند. خانواده ام گفتند تو که 12 سال صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر بود طوری که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و موهای سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای طرفداری به سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.پس از اجرای حکم طلاق جن ها خوشحال بودند بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه اش را مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند . بعد از طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی آیند ومرا نمی زنند. تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم می توانم آنها را ببینم .
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:8 |
بازدید : 1620 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
دست مومیایی ملكه 3 هزار ساله مصر زنده می شود و انتقام خود را از كاهنان می گیرد.عكس هایی كه همسر لویی هامان سیاح معروف فرانسوی از روح ملكه عصیانگر مصر گرفته و بازوبندهای اهدایی وی ، در موزه لندن موجوداست . در یك جلسه سخنرانی كه در حضور ملكه انگلستان برگزار می شد، ملكه الیزابت از لردهالیفاكس خواست كه یكی از خاطرات عجیب خود را بازگو كند. او نیز از دوست خود لویی هامان كه همیشه همراه او در سفرها بوده ،خواست ماجرای دست خونین ملكه مصر را بیان كند. لویی هامان گفت : تا چند سال پیش دست مومیایی شده توتان خامون یكی از 7 دخترفرعون را در اختیار داشته . او اظهار كرد: این دست مومیایی شده را پاشا خدیو اسماعیل (یكی از پادشاهان مصر) در ازای درمان بیماری مالاریاكه توسط من صورت گرفت ، اهدا كرد. او گفت :این دست مومیایی شده باارزش ترین شی ء درمصر می باشد; از آن به خوبی نگهداری كن . توتان خامون ملكه عصیانگری بوده و علیه پدرش برخاسته و جنگیده . پس از شكست پدردستور می دهد كاهنان با شمشیری دست او راببرند و سپس او را بكشند.
تابوت توتان خامون كنار در فراعنه قرار داده شد و برای اینكه مجازات شود، دستش به همراه خودش دفن شد و مدت 30 قرن دست به دست گشت تا بالاخره به پاشا خدیو اسماعیل رسید و اونیز آن را به من هدیه داد. من هر كجا می رفتم ،آن دست مومیایی را از ترس دزدیده شدن همراه خود می بردم . در ضمن ، به دست یك بازوبند قیمتی نیز بسته شده بود. یك روز در خانه ام نشسته بودم كه ناگهان متوجه شدم
دست مومیایی كه به سختی یك چوب بود، تغییر وضع داده وانگشت سبابه اش با وضع معناداری به طرف سقف اتاق نشانه رفته است . من با فشار زیاد، انگشت را به حالت قبل برگرداندم . روز بعد، با صدای جیغ یكی از خدمه به سوی تالار دویدم و با كمال تعجب دیدم كه گوشت و عضلات دست نرم شده واز رگ هایش خون جاری می شود. واقعا وحشت كردم اما از خدمه و همسرم خواستم كه موضوع رابا كسی در میان نگذارند.
بار دیگر در ماه می سال بعد، این اتفاق روی داد و دست شروع به زنده شدن كرد.
وقتی به تقویم مراجعه كردم ، متوجه شدم این اتفاق دقیقا در 22 می هر سال اتفاق می افتد ودست مرده زنده می شود. دست را نزد پزشكان پزشكی قانونی بردم . آنان تایید كردند كه این دست متعلق به 3 هزار سال پیش است . وقتی درآرشیو پلیس اسكاتلند یارد، وقایع شب تا صبح 22 می سه سال اخیر را بررسی كردم ، متوجه شدم دست مومیایی شده به سراغ چند نفر مصری در نقاط مختلف كشورهای جهان رفته و آنها را به قتل رسانده و پلیس ردپایی از قاتل نیافته ; لذاقاتل را دست نامرئی نامیده است .
در ماه اكتبر همان سال به علت بروز انقلاب درایرلند، زندگی در آن كشور دشوار شد. من وهمسرم تصمیم گرفتیم ایرلند را ترك كنیم و برای مدتی ساكن انگلیس شویم . پس همه وسایل خودرا جمع كرده و به تدریج به لندن فرستادیم .
شبی كه می خواستیم ایرلند را ترك كنیم ،همسرم متوجه شد دوباره دست زنده شده و ازآن خون می ریزد. ما چگونه می توانستیم یك دست خون آلود را همراه خود ببریم . خب ،پلیس اگر جلوی ما را می گرفت و دست رامی دید، فكر می كرد ما آدم كشته ایم . همسرم پیشنهاد كرد كه دست را در آتش شومینه بیندازیم و از شر آن خلاص شویم . در حالی كه همسرم دعامی خواند دست را در شومینه سوزان انداختیم .
لویی هامان در حالی كه لرزه به بدنش افتاده بود و رنگ به صورت نداشت ، جرعه ای آب نوشید و ادامه داد:
واقعا عجیب و باورنكردنی بود وقتی دست رادر آتش انداختیم ، واقعه ای شگفت آور روی دادكه تا به حال كسی به چشم خود ندیده بود ونمی تواند هم باور كند; زیرا با عقل درست درنمی آید. اما این حادثه رخ داد و من دروغ نمی گویم . ابتدا شیشه های تالار منزلمان با صدای مهیبی شكست . ما در ابتدا تصور كردیم انقلابیون به خانه مان هجوم آورده اند. اما خبری ازانقلابیون نبود. ناگهان در بزرگ خانه از جاكنده شد و وسط خانه پرتاب شد.
در باز شده بود و باغ خانه زیر نور ماه نمایان بود. روی سكوی باغ ، زنی كه فقط سر وشانه هایش پیدا بود، بی حركت نشسته بود. وقتی مارا متوجه خود دید، از جا برخاست و وارد تالارشد و به سوی شومینه رفت .
در روشنایی آتش شومینه چراغ ، او را به خوبی دیدیم . او تاجی زرین روی سرش داشت وگرداگرد آن ماری عظیم روی تاج چمبره زده بود.
از كلاه و جواهرات كمربندش اشعه ای نورانی می درخشید كه نور چراغ و آتش را تحت تاثیرقرار داده بود.
همسرم پشت سر هم از او عكس می گرفت . آن زن در مقابل شومینه ایستاد و خم شد و بازوی چپ خود را در آن آتش سوزان فرو برد و دست راستش را كه ما در آتش انداخته بودیم ، برداشت .ما در وضوح كامل دیدیم كه دست خود را بالای سربه هم متصل كرد. نمی دانم او شبح شاهزاده خانم بود یا خودش ; به هر صورت واقعی بود.نزدیك در خروجی شد و نگاهی به ما انداخت و باصدایی لرزان گفت : دوران 30 قرن مجازات من تمام شد. من انتقام خود را از اعقاب كاهنانی كه مرا مجازات و اذیت كردند گرفتم . حالا به آرامگاه خود باز می گردم . سپس دو بازوبند یكسان را ازبازوان خود باز كرد و به سوی ما انداخت و رفت وناپدید شد.
لویی هامان عكس ها و بازوبندها را به ملكه الیزابت تقدیم كرد و با گزارش های ضمیمه به موزه ملی انگلستان هدیه شد. در حالی كه هنوزهم عده ای از حاضرین ، این داستان را غیرواقعی و زاییده تخیل می دانستند، لویی هامان با قاطعیت و پافشاری آنچه دیده بود، حقیقت محض می دانست .
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:6 |
بازدید : 1121 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
او تعریف در زمان نوجوانی ساکن روستای ساری قیه در حوالی اردبیل و سراب بوده است . می گفت که
گوسفند ها را برای چرا به دشت برده بودم . نزدیک
رودخانه جائی است که سنگهای زرد رنگ دارد به غار
ساری قیه می گفت دو تا از گوسفند هایم به داخل غار
رفتند . و من به دنبال آنها . چیزی نگذشته بود که یک کله
از داخل صخره غار بیرون آمد می گوید فقط چشمان و دهان
او مشخص بود و با لهجه ای غیر ترکی و عجیب غریب او را
تهدید می کند که از غار بیرون برود وی از فشار ترس غش
می کند و تا دو ماه بیمار بوده است .
می گوید در این غار به وفور دیده می شود عده زیادی با
دوربین سعی در گرفتن عکس کرده اند اما آنها داخل عکس
نمی افتند . در حال حاضر هم این پدیده شبیه به گذشته
روی می دهد و علاقمندان می توانند به روستای ساری
قیه مابین اردبیل و سراب غار ساری قیه کنار رودخانه مراجعه
نمایند.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:5 |
بازدید : 756 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
صومعه بتل:صومعه بتل سال 1066 میلادی از سوی ویلیام فاتح بر روی زمینی که محل پیروزی او در نبرد هستینگز بود بنا شد. بنا به گفته افسانه ها , یک چشمه ارواح هر از چندگاه بر محراب این صومعه پدیدار میشود, محرابی که به یاد کشتار خونین دشمنان ویلیام فاتح برپاشده بود/ نورمن ها محل نبرد هستینگز را ((سنلاک)) می نامند که ((دریاچه خون)) معنا میدهد. شاهدانی ادعا کرده اند که به هنگام بارش باران از زمین این ناحیه جوی های خون به بیرون نشت پیدا میکند.
هنری هشتم پادشاه انگلستان در سال 1538 یعنی تقریبا 800 سال پس از بنای صومعه بتل آن را به سر آنتونی براون بخشید و یک راهب در مراسم جشنی که به همین مناسبت برپا شده بود سر آنتونی براون را نفرین کرد چرا که به اعتقاد این راهب تصاحب اموال کلیسا یک عمل کفر آمیز به شمار می رفت. حدود 200 سال بعد از این ماجرا املاک موروثی سر آنتونی براون موسوم به ((ماندری هال)) آتش گرفت و نابود شدو یک قهته پس از آن نیز آخرین وارث این خانواده در دریا غرق شد. یک شبح متداوما در محراب صومعه بتل دیده شده . می گویند این شبح متعلق به همان راهبی است که سرآنتونی براون را نفرین کرد. مالکین فعلی صومعه معتقدند که صومعه بتل همچنین از سوی ((دوشس کلیولند)) که برای مدتی در این صومعه اقامت می کرده نیز تسخیر شده است.
علم یا ماوراء الطبیعه؟
علم یا ماوراء الطبیعه؟
خاک اطراف صومعه بتل دارای مقادیر زیادی آهن است . این امر می تواند دلیل علمی موجهی برای توهم خونریزی از زمین به هنگام بارندگی باشد. در واقع این آب باران است که با آهن قاطی شده و به رنگ قرمز در می آید پدیدار شدن چشمه ها نیز می تواند دلایل علمی داشته باشد . با وصف این بسیاری از شاهدان که با همدیگر نیز ارتباطی نداشته اند ادعا کرده اند که اشباحی را در صومعه بتل دیده اند . برای این موارد هنوز هیچ توجیه علمی ای یافت نشده . کارشناسان بر این باورند که وقوع انبوهی از مرگ های خشن در این صومعه طی قرن های گذشته , میتواند ریشه اصلی پدیده های عجیب در محل این صومعه باشد.
کلیسای جامع کانتربوری:
کلیسای امع کانتربوری در کنت انگلستان , در قرن دوازدهم میلادی از سوی توماس بکت که از 1160 تا 1170 اسقف اعظم کانتربوری بود, بناشد و عاقبت نیز خود او در همین کلیسا به قتل رسید. کلیسای مذکور هم اینک به عنوان یک زیارتگاه مورد توجه مومنان مسیحی است . با وصف این , روحی که این کلیسا را به تسخیر خود در آورده روح توماس بکت نیست بلکه روح یک اسقف دیگر به نام سایمون سادبوری است, روحی که ظاهرا برای قرن های متمادی در این کلیسا مشغول قدم زدن است . سایمون سادبوری سال 1381 از سوی وات تایلر رهبر انقلاب دهقانی کشته شد. سادبوری مرد رنگ پریده ای با یک ریش بلند خاکستری بود/ روح وی بویژه برج اصلی کلیسای جامع را تسخیر کرده است. در طی 100 سال اخیر حداقل صد گزارش از مشاهده روح این اسقف در کلیسای جامع کانتربوری ارائه و ثبت شده است.
نل کوک:
دهلیزی در کلیسای جامع کانتربوری وجود دارد که به آن مدخل تاریکی می گویند. گفته میشود که این دهلیز از سوی روح زنی به نام نل کوک تسخیر شده است. نل کوک خدمتکار یکی از کشیش های کلیسای جاممع بود. او هنگامی که فهمید که جناب کشیش سر و سری با یک زن بدنام دارد به حدی عصبانی شد که کشیش و معشوقه اش را مسموم کرد. نل کوک به جرم این جنایت دوگانه ای که مرتکب شد در زیر زمین کلیسا , در همانجایی که به ((د8لیز تاریکی )9 معروف است زنده به گور شد. گفته میشود که روح نل , دهلیز مذکور را به تسخیر خود درآورده . این روح آنطور که ادعا شده بویژه در عصرهای جمعه زمانی که هوا ابری و تاریک است ظاهر میشود. می گویند هر کسی که بدشانسی بیاورد و روح نل کوک را در کلیسای جامع ببیند پس از مدت کوتاهی میمیرد. ادعا شده روح یک راهب نیز در رواق های کلیسا ظاهر میشود . این روح حالتی اندیشمند دارد.
صومعه وبرن:
صومعه وبرن در ((بدفورد شایر )) انگلستان در میانه قرن هجدهم دوباره سازی شد. این محل تقریبا 200 سال خانه دوک های بدفورد بوده و ادعا شده که از سوی چند روخ مختلف به به تسخیر در آمده است. بنا به گفته کتاب ((خانه های جن زده در جهان)) آخرین تسخیر شدگی که در این صومعه واقع شده مربوط به روح مرد جوانی است که ابتدا خفه و سپس در رودخانه غرق شد. گرچه این روح نمی تواند دیده شود اما درهای صومعه برای او باز و بسته میشود و این در حالی است که وی در داخل اتاق ها شروع به قدم زدن میکند. شاهدان ادعا میکنند که دستگیره درها برای این روح به پایین حرکت می کند و سپس در باز می شود. گویی یک فرد نامرئی وارد اتاق شده است. در طی زمانی که روح طول اتاق را می پیماید در طرف مقابل برایش باز میشود و پس از رفتنش در دوباره بسته می گردد. گفته میشود که روح یک راحب نیز صومعه وبرن را تسخیر کرده است این روح غالبا در سرداب صومعه دیده شده , جایی که راهبان صومعه در آنجا را دفن کرده اند. این روح شاید متعلق به رئیس راهبان صومعه باشد که در پی مخالفتش با ازدواج هنری هشتم و آن بولین به دار آویخته شد. گفته میشود خانه ویلایی جنب صومعه وبرن از سوی روح مادربزرگ دوک فعلی ساکن در این خانه تسخیر شده است. مادربزرگ دوک چندی قبل در یک سانحه هوایی کشته شد. گرچه این روح هرگز دیده نشده است اما برخی از شاهدان ادعا کرده اند که به هنگام حضور در این خانه ویلایی ناگهان احساس غم و اندوه شدیدی می کنند. این ویلا محبوب ترین مکان و خانه دوشس مروم بود.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:5 |
بازدید : 492 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
دیوید شولتز یك كشتی گیر مشهور بین المللی بود .علاقه او به ورزش و اشتیاقش به زندگی موجب شده بود تمام كسانی كه او رامی شناختند از او بعنوان یه سفیر دوستی یاد كنند.حتی رقبای او دیوید را مثل یه رفیق دوست داشتند .
در 26 ژانویه 1996 دیوید بدست جان دوپان كه سرپرست مركز اموزش كشتی ای كه دیوید هفت سال در انجا اموزش دیده بود به قتل رسید.
صدها نفر در مجلس ترحیم او شركت كردند .پدرش داستان زیر را از او نقل كرده بود . این داستان امواج عاطفی قلب حاضرین را به لرزه در اورده بود.كسی نبود كه تحت تاثیر ان قرار نگرفته باشد.فیلیپ پدر دیوید چنین گفت:
وقتی عروسم تقریبا سه بعد از ظهر روز بیست و ششم با من تماس گرفت تا خبر فوت دیوید را بدهد از حیرت و ناباوری مات و مبهوت شدم و هق هق كنان چند و چون ماجرا را جویا شدم.
یكی از دوستانم انجا بود و به من تسلی میداد و من با حال زار مرتب همان سوالها را می كردم ناگهان داستانی را كه دیوید در سن چهار سالگی برایم تعریف كرده بود بخاطر اوردم به یاد اوردم كه چگونه محو سخنانش شده بودم .
سی دو سال پیش من با دیوید در حال بازی بودم او چند بار به زمین خورد در اخرین دفعه كه او را در اغوش گرفتم دستم را محكمتر گرفت و با چشمانی گشاده ومملو از شادی گفت :من یه راز خیلی خیلی بزرگ دارم كه می خوام با شما در میون بذارم.
برای اینكه او بتواند به من اعتماد كند و داستانش را برایم تعریف كند گفتم عالیه من عاشق رازم و او با حالت هشدار دهنده ای گفت بابا یادت باشه به هیچ كس نباید بگی وحالتی كاملا جدی به خود گرفت و گفت:
این اتفاق در اسمان و خیلی خیلی بالاتر از ابرها و موقعی كه من هنوز بدنیا نیومده بودم رخ داده.فراموش نمی كنم وقتی او این حرف را زد نزدیك بود نفسم بند بیاد . مطمئنم كه دهانم ار فرط تعجب باز مونده بود و با حیرت گفتم :
خب عزیزم چه اتفاقی افتاد ؟گفت :می دونی بابا اونجا دوازده مرد بودند . با ناباوری پرسیم دوازده مرد تو واقعا انها را شمردی و دیوید سرش راتكانی داد و گفت اره دوازده نفر بودند من انها رو شمردم در ان لحظه او از یك پسر چهار ساله خیلی مسن تر نشان میداد
در حال كه چشمانش برق شادی می زد ادامه داد :اونا دایره وار نشسته بودندمثل كسانی كه دور یك تكه ابر یا یك میز نشسته باشند اما میزی نبود و من فقط صورت انها را می دیدم و از بدنهایشان خبری نبود.
دیوید همچنان با یك لبخند بزرگ به من نگاه میكرد و من گفتم بعد چی شد. او گونه هایش را داخل مكید و گفت :خب یكی از اونها شروع به صحبت كرد دیگه هیچ كدوم از انها صحبتی نكرد و مردی كه با من صحبت كرد از همه پیرتر به نظر می امد.
و او به من گفت كه باید برم اون پایین و ادامه داد باید می رفتم اون پایین . خیلی پایین تا بتونم امتحان بدم و بعد او حرفش را تكرار كرد باید می رفتم اون پایین تا امتحان بدم.
در حال كه دیوید به زیر یكی از بزرگترین درختهای پارك می رفت به او گفتم دیوید این یه داستان خارق العاده هست فكر می كنی می تونی در این امتحان قبول بشی. همانطور كه اهسته اهسته راه می رفتیم دیوید دستش را شل تر كرد و گفت اوه البته و من بالاخره نفسم را بیرون دادم
و گفتم عالیه.
فاصله ای را با سكوت پیش رفتیم . سپس او ایستاد و سرش را بالا كرد و با حالتی شاد به من نگاه كرد ."اما من خیلی در اینجا نخواهم ماند"
و در این لحظه او دستم را رها كرد و مشغول بازی با خودش شد و مرا تنها گذاشت تا غرق در داستانش شوم و من همانطور كه به او قول داده بودم هرگز این داستان را برای كسی تعریف نكردم تا امروز.
این داستان به من ارامش و به این تراژدی پوچ و تكان دهنده یك مفهوم واقعی داده است . من همیشه از دیوید بخاطر تعریف كردن این داستان سپاسگزارم.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:4 |
بازدید : 532 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
معجزه واتیسكا بهترین نمونه برای تسلط دایمی یكروح بر انسان دیگر است كه جهت معالجه افرادی كه دچار اختلالات روانی ناشی از تماس با ارواح شریر شده اند استفاده میشود و بوسیله عده ای از هیئت های پزشكی وروحی تایید شد.دختر جوانی به نام ماری روف در ناحیه واتیسكا به دنبال نوعی جنون مرد پس از گذشتن سیزده سال از مرگ وی دختر دیگری در همان ناحیه مبتلا به جنون شد البته این دختر از خانواده ماری روف نبود و نام او لورانس وینوم بود. دكتر ستونز تشخیص داد كه این حالت در اثر تماس یك روح شریر با دختر بوجود امده است. برای همین دختر را هیپنوتیزم كرد و لی دختر در حالت خواب مغناطیسی خود را سالم می دانست . دكتر ستونز پیشنهاد كرد كه در ان حالت از یك روح پاكیزه یاری طلب كند تا ان روح بر بدن دختر مسلط شود و روح شریر را براند . دختر پاسخ داد اینجا روحهای زیادی هستند كه این تقاضای مرا قبول می كنند و یكی از این ارواح دختریست كه نامش ماریا روف است. پدر ماریا در ان جلسه حاضر بودو از روح دخترش خواست كه به لورانسی مسلط شود و روح ماری این كار را كرد وبه مدت شش هفته به جسد لورانسی مسلط شد . همه رفتارهای او كاملا شبیه كارهای ماری روف در زمان حیاتش بود. لورانسی دیگر افراد فامیل خودش را نمیشناخت و به خانه ماری رفت و هر چه كه در خانه انها بود كاملا شناسایی كرد و خصوصیات خاصی هم در او بوجود امد دارای موهبت روشن بینی و خبر دادن از اینده شد و این بخاطر تسلط روح ماری بودبرون فكنی میكرد و وقتی به هوش می امد گردشهای خود را در جهانهای كوكبی و جهان ارواح توصیف می كرد ولی مدتی بعد این تسلط از بین رفت ولی لورانسی سلامت خود را باز یافته بود و چنین استنباط میشد كه او باز تحت حمایت روح ماریست و این موضوع هنگامی بیشتر روشن میشد كه لورانسی به بیهوشی می رفت. دكتر ریتشاد هودجسون برحسب در خواست جمعیت روحی امریكا درین مورد تحقیق كرد و در نهایت اعلام كرد كه هیچ شكی در وقایع رخ داده وجود ندارد و تفسیر ان از لحاظ علم روحی این است كه مبدل شدن لورانسی به ماری به مدت چندین سال شبیه تسلط ارواح به بدن مدیوم ها در حال بیهوشی می باشد منتها مدت تسلط در این مسئله طولانی بوده است و شاید هم به نوعی موضوع شخصیت ثانوی در فرد باشد
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:3 |
بازدید : 595 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
بازگشت در قالب یک سگ:
در خانه ای نزدیکی بالچین هاس واقع در کشور اسکاتلند , یک تسخیر شدگی عجیب به وقوع پیوست . صاحب این خانه که یک سرهنگ ارتش بود در روزهای پایانی عمرش آرزو کرد که بعد از مردنش در قالب یکی از سگ های مخبوب خود دوباره به دنیای زندگان بازگردد. اعضای خانواده سرهنگ که از بابت این آرزو حسابی ترسیده بودند , بلافاصله بعد از مردن سرهنگ تمامی سگ هایش را با شلیک گلوله کشتند. جسد سرهنگ در کنار قبر همسر مرحومش به خاک سپرده شد اما تقریبا بلافاصله پس از پایان مراسم خاکسپاری , حوادث عجیبی در خانه سرهنگ شروع به روی دادن کرد که از جمله می توان به صداهای تق تق و ضربات بر در و دیوار , صداهای انفمار و صدای جر و بحث در نقاط مختلف خانه اشاره کرد. در پی این اتفاقات , همسر خواهرزاده سرهنگ تصمیم گرفت به بررسی دقیق اتفاقات مذکور گرفت. او نیز گزارش داد که بارها احساس می کرد که یک سگ نامرئی پای وی را لمس می کرده است. این حوادث سبب شد که خانه سرهنگ به زودی متروکه شود. در طی ده های اخیر بسیاری از این نوع گزارش هه که تسخیر شدگی توسط حیوانات را در بردارد ارایه و ثبت گردیده است.
مدارک تردیدناپذیر لرد بوت :
لرد بوت یک شکارچی و کارشناس پرشور ارواح بود. او موافقت کرد که هزینه های لازم برای یک بررسی علمی درباره تسخیر شدن ((بالچین هاس )) از سوی ارواح را بر عهده بگیرد. او از 35 داوطلب دعوت کرد که برای مدتی در این خانه اقامت کنند. این افراد مطلقا از پیشینه خانه و فعالیت های ارواح در آن اطلاعی نداشتند. آنها بعدا از بسیاری از فعالیت های عجیب در این خانه گزارش کردند , از جمله مشاهده شبح یک سگ اسپانیولی سیاه و شنیدن صدای برخورد چند سگ اشباحی که به درها و و دیگر اشای خانه اصابت می کردند. یکی از این داوطلبان نیز سگ خودش را به داخل خانه آورده بود. او نیمه شب از فریادها و ناله های سگ خود که چیزی غیر عادی را در کنار خود حس کرده بود از خواب بیدار شد بعدا پنجه های یک سگ شبح کشف شد . نتایج این بررسی ها در نشریه تایمز نیز چاپ شد , گفته می شود همه این پدیده ها به واسطه آرزوی صاحبخانه بود که می خواست بعد از مرگ در قالب یک سگ به جهان باز گردد.
سگ های سیاه :
بر اساس یک خرافه قدیمی روح نخستین انسان یا حیوانی که در یک گورستان دفن شود باید تا ابد از این گورستان و ارواح موجود در آن محافظت کند. برای قرن های متمادی کشتن یک سگ سیاه بزرگ و دفن کردن آن در یک قبرستان تازه تاسیس , مرسوم و معمول بود چرا که از این طریق معتقد بودند که روح این سگ از ارواح مردگان حمایت می کند. سگ سیاه از یک حس بالای تملک قلمرو برخوردار است و حتی از آدمها نیز با تمامی وجود خود حمایت و محافظت میکند. برای نمونه در اوایل دهه 1900 , زن جوانی در حوالی خانه اش شب هنگام مشغول قدم زدن بود که ناگهان یک سگ سیاه بزرگ را در کنار خود مشاهده کرد. او ابتدا از دیدن این سگ دچار ترس شد. کمی بعد گروهی از مردان جوان کارگر از کنار وی عبور کرده و به وی گفتند (( شانس آوردی که این سگ کنار تو بود وگرنه می دانستیم با تو چه کنیم)) مردان از ترس سگ دور شدند و حس ترس زن جوان از سگ سیاه همراهش به یک حس سپاسگذاری تبدیل شد. اما پس از چندی زن متوجه گردید که سگ ناگهان ناپدید شده است. زن جوان معتقد بود که این شبح یک سگ سیاه بوده که از وی دربرابر خطر بیرونی محافظت کرده بود.
البته تمامی سگ های سیاه اینگونه حامی و مهربان نیستند. سگ های سیاه در فرهنگ عامه برخی کشورها , موجوداتی شیطانی و حافظ دنیای زیر زمینی شیاطین به شمار می روند. از این دیدگاه سگ های سیاه به تسخیر ارواح شرور و شیطانی در آمده اند . در سال 1577 یک سگ سیاه به داخل کلیسایی در سافولک انگلستان راه پیدا کرد و سپس بلافاصله دو تن از حاضران کلیسا جان سپردند.
ارواح حیوانات خانگی :
بسیاری از صاحبان حیوانات خانگی از تجربیات شخصی خود در خصوص بازگشت ارواح حیوانات شان پس از مرگ خبر داده اند. بخش عمده ای از این تجربیات در بردارنده اشباح بصری این حیوانات نیست . کلاف های کاموا ناگهان باز می شوند و یا اسباب بازی هایی که ناگهان تکان می خورند , گویی که یک گربه یا یگ نامرعی مغول بازی با آنهاست , از جمله این موراد است. جدای از این بسیاری از افراد چنین مدعی شده اند که در مواقعی خاص احساس کده اند که چیزی خود را به پای آنها می مالد. این افراد همچنین از شنیدن صدای پارس سگ , میوی گربه یا زوزه یک حیوان خانگی نامرئی در داخل خانه هایشان خبر داده اند. کارشناسان بر این باورند که غم شدید به جا مانده از مرگ یک حیوان خانگی وفادار نیز می تواند بازگشت دوباره وی را نزد صاحب قبلی خود توجیه کند . در بسیاری از موارد هنگامی که صاحب غم مرگ وی را فراموش کند , تسخیر شدگی توسط حیوان خانگی نیز متوقف می شود.
گربه نماینده پارلمان انگلستان :
اتل همپتون یکی از خانه های قدیمی و مشهور است که در دوران قرون وسطی در ((دورست)) انگلستان بنا گذاشته شد. داستان ((اتل هال)) نوشته توماس هاردی , ماجرهایش در همین خانه سپری میشود. این خانه مدتها در تملک رابرت کوک عضو ارلمان انگلستان بود . آقای کوک در سال 1957 مدعی شد که برخی از فعالیت های مرتبط با ارواح را در این خانه تجربه کرده است. او ظاهرا مشغول مطالعه بوده که صدای پایین آمدن گربه محبوبش را از روی پلکان می شنودکه گربه محبوب آقای کوک یک هفته پیش جان سپرده و جسد وی به هنگامی که کوک در خانه حضور نداشت در باغ دفن شده بود.
اسب های کوچک معدن :
یک معدنچی ذغال سنگ به اسم گیبسون , در یکی از روزهای سال 1919 شبح یک است کوچک معدن را در معدن زغال سنگ ((دورهام )) مشاهده کرد. این شبح در حال بازتاب دادن فاجعه ای بود که سه سال پیش در همین معدن به وقوع پیوسته بود. گیبسون مشغول بازدید پمپ ها بود که صدای سم ها و زین و یراق اسب را شنید. او سپس شبح یک اسب کوچک معدن را مشاهده کرد و آنگاه دستی از دل تاریکی بیرون آمد و محکم وی را گرفت گیبسون بعدا دریافت که سه سال قبل یک معدنچی جوان در همین نقطه از معدن , در تلاش برای متوقف ساختن یک اسب عنان گسیخته کشته شده بود.
ببر مصری :
رزماری براون واسطه میان ارواح و انسان , در غالب موارد اشباح حیوانات را در برابر خویش می دید. او می گوید : یک شب شوهرم مریض بود و من در رختخواب کنار او استراحت می کردم که ناگهان احساس کردم چیز سنگینی روی پایم افتاده است. رزماری وقتی به پاهایش نگاه کرد, یک توله ببر را دید. رزماری مشخصات حیوان را برای شوهرش شرح داد و او گفت که این شبح سابرینا ببر خانگی دست آموز خانواده است که سالها قبل به هنگام اقامت شان در کشور مصر جان سپرد.
شبح اختاپوس :
نشریه فورتین تایمز در ییکی از شماره های خود گزارشی درباره مشاهده شبح یک اختاپوس در ناحیه ای واقع در ولز بریتانیا به چاپ رساند . یک کشیش درمیانه یک شب تابستانی از خواب پرید و این درحالی بود که شدیدا احساس سرما میکرد. او ناگهان یک شکل لزج را که پیچ و تاب می خورد در داخل شومینه خانه مشاهده کرد دریافت این موجود شبح گونه یک اختاپوس است با چشمانی پرچین و کمرنگ . کشیش احساس کرد که نگاه خیره اختاپوس وی را فلج و زمین گیر کرده است. او تمام طول شب را نماز خواند و صبح که فرا رسید , مخلوق مذکور نیز برای همیشه ناپدید شد.
گربه های بزرگ :
گزارش های بسیاری از مشاهده گربه های بزرگ در بخش هایی از جهان که زیستگاه طبیعی این موجودات نیست , ارایه و ثبت شده است. برای نمونه مناطق جنوب مرکزی اسکاتلند ((پنینز )) در انگلستان شمالی , مناطق بوته زار ((دون)) و ((کورن وال )) از جمله مناطقی هستند که زیستگاه گربه های بزرگ به شمار نمی روند اما بسیاری از افراد مدعی دیدن پوماها , شیر های کوهی و گربه های بزرگ در این مناطق شده اند. می گویند این گربه های بزرگ گوسفندان را می کشند و طعمه خویش میسازند , با این وصف هرگز هیچ لاشه یا بقایایی از این گربه ها به جا نمانده است.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:2 |
بازدید : 516 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
روحی كه بر روی زمین است هنوز كاملا از این دنیا جدا نشده و هنوز به دنیای دیگر، بهشت، برزخ و یا هرنام دیگری كه بر آن بنهیم سفر نكرده است. این ارواح روی زمین می مانند و خیلی وقت ها باعث می شوند ما روح ببینیم. دلایل این اتفاق گوناگون است. بعضی از این دلایل پیچیده و فقط مختص یك روح خاص است و بعضی دیگر ساده و قابل فهم می باشند. در اینجا چند دلیل شایع ماندگار شدن ارواح بر روی زمین را برمی شمریم:
برخی از ارواح درون یا نزدیك محل مرگ خود باقی می مانند. این حالت به ویژه زمانی رخ می دهد كه آن شخص به طور ناگهانی و غیرمنتظره از دنیا رفته باشد. این ارواح در حالتی از سردرگمی به سر می برند و گویی نتوانسته اند بپذیرند كه مرده اند. آنها در آن منطقه باقی می مانند و همیشه سعی دارند با كسانی كه آن اطراف هستند ارتباط برقرار كنند این نوع ارواح ممكن است در همه جا یافت شوند.
گاهی روح می فهمد كه مرده است و باید زندگی جدیدی را خارج از دنیای ماده آغاز كند، ولی به دلایل مختلفی همچون ترس از پایان زندگی و موجودیت، ترس از ناشناخته ها، ترس از به جهنم رفتن و یا به خاطر اعمال گذشته مورد قضاوت قرار گرفتن، خود نمی خواهند به آن دنیا بروند. این روح ها به خاطر ترس خودشان در این دنیا گرفتار می شوند.
پیام ارواح
ارواح دیگر در زمین می مانند تا كارهای نیمه تمام خود را به اتمام برسانند. آنها می خواهند مطمئن شوند كه عزیزانشان مشكل نخواهند داشت یا می خواهند پیغامی به آنها بدهند. این ارواح اغلب قصد ندارند برای مدتی طولانی در اینجا بمانند و وقتی به هدف خود رسیدند به سرای باقی می شتابند. ولی از آنجا كه زندگان نمی توانند پیغام های مردگان را به راحتی بگیرند و درك كنند، اقامت آنها در این دنیا طولانی می شود.
گناه هم می تواند دلیل این موضوع باشد. شاید این ارواح فكر می كنند عضو خوبی برای خانواده نبوده اند و زودتر از آنكه باید آنها را ترك كرده اند. به همین دلیل است كه خیلی ها معتقدند روح كسانی كه خودكشی می كنند یا به خاطر كار غلط خودشان مثل سهل انگاری، مصرف الكل یا اعتیاد از دنیا رفته اند در دنیا گرفتار می شود. آنها به خاطر كار خود احساس گناه می كنند.
ما زندگان هم ممكن است ارواح را پیش خود نگه داریم و به آنها اجازه رفتن ندهیم. در این حالت روح فرد از دست رفته به خاطر عشق و علاقه ما و عدم تمایلمان به ترك او در زمین سرگردان می شود تا روزی كه ما بتوانیم با رفتن او كنار بیاییم. این بیشتر در حالتی رخ می دهد كه شخص از دست رفته بدون مراسم تشییع و تودیع و بدون سوگواری مرده باشد. زندگان در این حالت احساس گناه دارند و احساس می كنند كاری برای او انجام نداده اند و حرفی را نزده اند و همین موضوع سبب می شود كه روح در اطراف ما بماند.
خانه ارواح ما
سلام، اسم من رابرت است و در لیورپول زندگی می كنم. من در یك خانه ارواح به دنیا آمدم و بزرگ شدم و تمامی اتفاقاتی كه در زیر می خوانید همگی حقیقت دارند. پدر و مادر من كمی قبل از به دنیا آمدنم خانه ای بزرگ خریدند. قیمت این خانه بسیار مناسب بود و از آن جا كه از مدت ها قبل بدون سكنه مانده بود آن را زیرقیمت می فروختند. این كه یك خانه زیبا و قابل سكونت در وسط یك خیابان پر سكنه مدت ها متروك مانده بود جای تعجب داشت ولی پدر و مادرم خیلی زود و با تلاش فراوان آن را آماده زندگی كردند.
بعضی همسایه ها از نزدیك شدن به خانه ما پرهیز می كردند و بعضی هم فقط برای آشنایی با ما به آنجا می آمدند ولی خیلی زود عذرخواهی می كردند و می رفتند. تمام این اوضاع و احوال نشان می داد كه چیزی ترس آور در این خانه وجود دارد. اثاثیه منزل دست نخورده باقی مانده بود.
در طول مدتی كه كسی در آن جا زندگی نمی كرد باد و باران به داخل نفوذ و مبلمان را نمور و خیس كرده بود و در نتیجه مبلمان گران قیمت خانه كاملا فرسوده و پوسیده شده بود. پدر و مادر من اغلب احساس می كردند هوای خانه ناگهان سرد و موهای سرشان بدون دلیل قابل ذكری سیخ می شود. گاهی اوقات ابزار پدرم مثل پیچ گوشتی، سیم چین و... ناپدید می شدند و اثری از آنها یافت نمی شد. فكر می كنم این موضوعات آنها را دیوانه و از ماندن در آن خانه دلسرد می كرد ولی آنها آنجا ماندند. مدتی بعد پدر و مادرم مبلمان را بیرون بردند و شكستند و آنها را سوزاندند ولی وسایل دیگر تقریبا قابل استفاده بودند. یك گنجه كشودار در یكی از اتاق ها بود كه هیچ كس تا به حال نتوانسته بود در آن را باز كند. پدرم آن را هم بیرون برد و با چكش و اهرم شكست وقتی كشوها باز شدند، آنها دیدند وسایلی كه در خانه گم شده بودند همگی در آن كشوها هستند از جمله آن وسایل پرده كوچكی بود كه قبل از شكستن گنجه مادرم آن را گم كرده بود.
_ _ _
مدتی بعد وقتی خانه كاملا از حالت متروكه درآمد و به منزلی مسكونی بدل شد من به دنیا آمدم و اتاق خواب جلویی را به من اختصاص دادند. این اتاق هیچ فرقی با اتاق های دیگر نداشت ولی این امتیاز را داشت كه من در آن با ارواح هم نفس بودم. والدینم در اتاقم آیفون كار گذاشته بودند تا صدای گریه مرا بشنوند.
كمی بعد از تولد من صداهای قدم های سنگینی از اتاق من شنیده می شد و بوی عطر شمع های سوزان در فضا می پیچید. كم كم صدای جدیدی نیز به آن اضافه شد. صدای آواز یك زن مسن كه از آیفون اتاق می آمد. پدرم از این صدا به شدت می ترسید ولی مادرم به سرعت به طبقه بالا می دوید تا آن زن را ببیند ولی هیچ وقت موفق به این كار نشد. این صدا به طور مرتب شنیده می شد و فكر می كنم والدینم به آن عادت كرده بودند. خانه ما خانه زیبایی بود ولی همه، داستان هایی از ارواح از آن نقل می كردند.
یكی از منتقدان سرسخت این داستان ها مادر بزرگ مادری من بود ولی بالاخره یك روز داستانی از ارواح برای او هم رخ داد.
عید كریسمس سال 1970 یا 1971 بود و هر دو مادربزرگ هایم به خانه ما آمده بودند. از آنجا كه اتاق قدیمی من عوض شده بود مادرم دوباره مرا به همان اتاق خواب بدو تولدم فرستاد تا اتاق جدیدم را برای مادربزرگ ها آماده كند.
یادم می آید كه من نمی خواستم به اتاق خواب قدیمی بروم و می گفتم آن جا برای آن خانم است و من نمی خواهم پیش او بخوابم. مادربزرگم به حرف من خندید و گفت: (این حرف ها چیه. اصلا من خودم به آنجا می روم تا بفهمی تمام این حرف ها خرافات است.) ولی در یكی از شب های كریسمس مادربزرگم اتفاق جدید و ترسناكی را تجربه كرد. آن شب وقتی می خواست لباس هایش را عوض كند و بخوابد ناگهان در باز شد و زن مسنی به داخل رفت.
او به مادربزرگ نگاهی كرد و گفت: (سلام امی عزیزم (نام مادربزرگ امی است.) خیلی وقت است تو را ندیده ام.) مادربزرگ از دیدن زنی كه حدس می زد مرده است به شدت ترسید و از اتاق فرار كرد.
بعدها معلوم شد آن زن صاحب قبلی خانه بوده كه در اثر یك سانحه تراژیك در خانه جان خود را از دست داده است. سال بعد خواهرم به دنیا آمد. دوباره صداهای پا از طبقه بالا و بوی شمع های سوزان در خانه پیچید ولی نه به شدت گذشته. انگار روح خانه هم به بودن ما عادت كرده بود. چند سال گذشت و من یك روز آن (خانم) را دیدم.
آن موقع من یك نوجوان بودم و به اتاق تازه سازی كه قبلا جزو خانه نبود نقل مكان كرده بودم و از پلكان چوبی كه بیرون از خانه بود به داخل می رفتم. آن شب تازه داشت چشم هایم گرم می شد كه صدایی شنیدم. صدای قدم های كوتاهی بر روی فرش. می دانستم در اتاق تنها نیستم ولی مطمئن بودم صدای غژ غژ پلكان چوبی را نشنیده ام. در تاریك روشن اتاق می توانستم زنی را ببینم كه با لباس بلند درست دم در اتاق ایستاده است. او پیر بود و خیلی آرام حركت می كرد. عجیب است كه نترسیدم ولی باید اعتراف كنم كه تا صبح دیگر نتوانستم بخوابم.
من هرگز درباره آن اتفاق با كسی حرف نزدم ولی بعدها دریافتم تقریبا در همان زمان پدرم هم آن خانم را دیده بود ولی چیزی نگفت. او می گوید: (من روی مبل راحتی دراز كشیده بودم و استراحت می كردم. ناگهان در كمد باز شد و زنی مسن با موهایی وزوزی از آن جا بیرون آمد و مستقیما به آن طرف اتاق رفت. او مثل همه آدم ها واضح و واقعی به نظر می رسید.) وقتی پدر مشخصات چهره او را به زنان مسن همسایه داد آنها همگی گفتند او صاحبخانه قبلیآنجا بوده است.
_ _ _
الان دیگر من و خواهرم ازدواج كرده ایم و خواهرم یك بچه كوچك به نام (لوسی) هم دارد. او در خانه مادرم زندگی می كند و اتاق بچه او همان اتاق كودكی من است. هنوز هم همان صداهای پا و بوی شمع از آن جا می آید. تنها چیزی كه اضافه شده صدای ضربه هایی است كه راس ساعت هشت و ده دقیقه و كمی پس از ساعت یازده شنیده می شود.
این صداها گاهی حتی بچه را از خواب بیدار می كند. یك شب كه به مهمانی رفته بودیم خواهرم پرستاری برای نگهداری فرزندش گرفت. این پرستار هیچ اطلاعی از سابقه خانه و داستان های ارواح مربوط به آن نداشت.
همه ما به مهمانی رفتیم و دیر وقت بازگشتیم وقتی به دم خانه رسیدیم پرستار را دیدیم كه وحشت زده روی پلكان جلویی خانه ایستاده است. وقتی علت را از او پرسیدیم، گفت: بعد از این كه صدای چند ضربه شنیده شد، لوسی بیدار شد و گریه كرد. ناگهان صدای زنی از آیفون به گوش رسید كه می گفت: (آرام باش. آرام باش لوسی عزیز من.) پرستار بیچاره آنقدر ترسیده بود كه حتی یك لحظه هم نمی توانست در آن خانه بماند.در قسمتی از خانه ما در پاگرد طبقه اول همیشه یك نقطه سرد وجود دارد. وقتی از آن جا عبور می كردم از سرما می لرزیدم و موهایم سیخ می شد و با خود می گفتم حتما اینجا ارتباطی با روح آن زن دارد. وقتی بیست و دو یا بیست و سه ساله شدم مادرم چیزهایی از آن زن گفت. او می گفت در سال آخر زندگی این زن، مردم به او تهمت ننگینی زدند.
پسر جوان زن به خاطر این حرف و حدیث ها از مادرش جدا شد و به كشور دیگری رفت و زن از شدت ناراحتی خود را در قسمتی از خانه حلق آویز كرد. فكر می كنم حالا دیگر می دانم كه او كجا این كار را كرد.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:1 |
بازدید : 554 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
استرکاکس:
استرکاکس در سال 1878 میلادی یک دختر 18 ساله معمولی بود که در شهر ((نووا اسکوتیا)) ی کانادا زندگی میکرد , دختری که فعالیت های شریرانه پولترگایستی زندگی اش را زیر و رو کرد. یکی از شب های همین سال , استر ناگهان از خواب پرید و با وحشت به والدین اش گفت که یک موش به رختخواب او راه پیدا کرده است. بعدا جعبه ای را دیدند که صداهای ترسناکی از داخل آن به گوش میرسید اما وقتی در جعبه را باز کردند خالی بود. استر شب بعد دوباره با ترس و وحشت از خواب پرید . او این بار ادعا کرد که در حال مرگ است و این در حالی بود که بدنش به اندازه دوبرابر حالت طبیعی باد کرده و متورم شده بود. حانواده استر در همین حال صدای رعد و برق را شنیدند اما آسمان صاف و عاری از هر ابری بود. گرچه بعدا تورم بدن استر برطرف شد اما پدیده های عجیب , همچون به پرواز در آمدن رختخواب در فضای اتاق استر , ادامه یافت و حتی روز به روز خشن تر از پی می شد.
خوانواده کاکس برای حل این مشکل دکتر خانوادگی شان را فراخواندند. دکتر کاریت مشغول معاینه استر شد که ناگهان زیر بالشی ای که در کنار دختر قرار داشت , خود بخود به هوا برخاست و شدیدا به سر دکتر اصابت کرد. سپس صدای گوشخراشی از پشت سر دکتر شنیده شد و او سرش را که برگرداند بر روی دیوار مقابل این جمله نقش بسته بود(( استرکاکس تو داری مرا می کشی))
خوادث مذکور در خانه کاکس ها برای ماه های متمادی ادامه یافت . این حوادث تنها هنگامی متوقف می شدند که استر در خانه نبود. بعدا یک آتش سوزی مهیب در انبار علوفه خانه روی داد. دادگاه عامل اصلی وقوع این آتش سوزی را استرکاکس معرفی کرد و او را به 4 سال اقامت در زندان محکوم ساخت. بعد از این ماجرا فعالیت های شریرانه پولترگایست متوقف شد. خانواده کاکس و دکتر آنها و نیز بسیاری از اهالی مخل اعتقاد داشتند که این پدیده های شریرانه کار یک روح بد ذات بود که می خواست استر را شکنجه کند.
کارشناسان در بررسی این پرونده به این نتیجه رسیدند که استر به صورت ناآگاهانه و غیر عمدی , در کانون انرژی حرکتی روحی و روانی خویش قرار داشت و این انرژی که ناشی از سرکوب احساسات جنسی و یا دیگر احساسات این دختر نوجوان بود , عامل اصلی تمامی آن حوادث به شمار می رود.
بل ویچ ( جادوگر بل )
بل ویچ یا جادوگر بل یکی از مشهورترین موارد تسخیر شدگی ها از سوی پولترگایست ها به شمار می رود. این جادوگر مجموعه ای از خوادث را بوجود آورد که نهایتا به مرگ منمجر شد. جان بل و همسرش لوسی در سال 1817 به همراه فرزندان شان در مزرعه ای واقع در ایالت تنسی آمریکا زندگی می کردند. الیزابت یکی از فرزندان خانواده , در مرکز فعالیت های شریرانه قرار گرفت . در ابتدا صداهای ناله و جیغ و دیگر صداهای مرموز شنیده میشد., اما به زودی رختخواب ها و صندلی ها در فضای داخل اتاق الیزابت شروع به پرواز کردند. بعدا الیزابت هدف حملات فیزیکی مثل کتک خوردن , نیشگون گرفتن و زخمی شدن توسط سنجاق ها قرار گرفت بدون اینکه عامل این حرکات مشخص باشد. پدر و مادر الیزابت ابتدا در این خیال بودند که فرزندشان دچار مشکل روحی شده و خودش به خودش صدمه زده است. اما در ادامه ماجرا حملات الیزابت بیشتر و بیشتر شد و به مرحله ای رسید که روح خبیث شروع به حرف زدن کرد. در اینجا بود که والدین الیزابت متوجه شدند همه این مسایل ناشی از یک عامل بیرونی است . روح مهاجم ادعا کرد که او ((روحی است که از هرکجا که تصورشررا بکنید , از بهشت , از جهنم , از زمین آمده است.)) این روح خودش را جادوگر کیت باتز معرفی کرد.
کیت باتز یک زن محلی بود که قبلا بر سر یک مساله جزئی با لوسی بل , مادر الیزابت , دعوا و وی را تهدید به مجازات کرده بود. کیت در آن هنگام در قید حیات بود اما وقتی به سراغش رفتند گفت اصلا از این مامجرا بی اطلاع است. از آن هنگام به بعد روح مذکور (( کیت )) نامیده شد.
کشته شدن جان بل:
فعالیت های روح شریر , حتی زمانی که الیزابت در خانه نبود , همچنان ادامه پیدا کرد. بعدا هنگامی که الیزابت با یکی از مردان جوان روستا نامزد کرد , روح مزاحم شروع به آشکار ساختن برخی از رازهای خصوصی الیزابت کرد و نهایتا ازدواج او را به هم زد. روح شریر برای مدت دو سال پیاپی اعضای خانواده بل را به انحای گوناگون آزار میداد. در پایان این دوران جان بل پدر خانواده بیمار شد . روح شریر اعلام کرده بود که آنقدر جان بل را شکنجه و آزار خواد داد تا او بمیرد. جان در 20 دسامبر 1820 مرد و این در حالی بود که یک بطری عجیب بین داروهای او یافت شد . هنگامی که محتویات بطری را به خورد گربه خانواده دادند او نیز مرد. روح شریر اعلام کرد که وی مسبب اصلی در مسموم کردن جان بل بوده است. این روح شریر بعد از مرگ جان برای 7 سال ناپدید شد و دوباره برای خرابکاری بیشتر بازگشت . خانواده بل هرگز درنیافتند که چرا آنها هدف حملات این روح قرار گرفته بودند.
کاخ ساندرینگهایم:
کاخ ساندرنگهایم در نوروفولک انگلستان یکی از اقامتگاه های خاندان سلطنتی بریتانیا همیشه در آستانه کریسمس از سوی یک روح شریر تسخیر میشود. این روح شریر کارت های کریسمس را بر کف خوابگاه خدمتکاران در طبقه دوم کاخ پخش و پلا می کند. یکی از خدمتکاران کاخ چنین گزارش داد که (( من به چشم خودم دیدم که یک کیسه کاغذی بزرگ , پر و خالی میشد انگار مثل ریه انسان داشت هوا را داخل و خارج میکرد.)) این خدمتکار پس از دیدن این صحنه اعلام کرد که هرگز حاضر به خوابیدن در کاخ نیست. پرنس کریستوفر کریس , عموی فلیپ نیز یکبار سر و شانه یک زن عجیب را که تصویرش در آیینه کاخ بازتاب یافته بود , مشاهده کرد. او صبح روز بعد تابلوی این زن را که دوروتی والپول نام داشت و در سال 1726 به قتل رسیده بود , بر روی یکی از دیوارهای کاخ مشاهده کرد. روح این زن توسط جرج ششم نیز دیده شده بود.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:1 |
بازدید : 725 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
وجود اشباحی که نسبت به برقراری ارتباط پاسخ نشان نمی دهند ، باعث شده است که دانشمندان به این نتیجه برسند که آنها مدارک روحی ضبط شده ای از یک حادثه هستند .
آ« هارولد اوون آ» شاعر معروف انگلیسی دو هفته پیش از پایان جنگ جهانی اول کشته شد . برادر وی ویلفرد ، که در لحظه مرگ وی سوار بر کشتی و در حال سفر بود ، توضیح می دهد که ناظر ظاهر شدن او بوده است . ویلفرد می نویسد : آ« ...او حرف نمی زد و تنها به آرامترین شیوه ای که خاص وی بود ، لبخند بر لب داشت... من به شدت احساس خستگی می کردم . دراز کشیدم و بی درنگ به خوابی عمیق فرو رفتم . چنان بود که گویی بی هوش شده ام . زمانی که بیدار شدم با اطمینان کامل دانستم که هارولد مرده است .آ» بعدها مشخص شد که هارولد در دقایق مرگ ، بر برادرش ظاهر شده است .
مشاهده اشباح بحرانی ، شایع ترین مورد از موارد مشاهده اشباح هستند . بسیاری از افراد سوگوار ، ادعا کرده اند وقتی بستگانشان در لحظه احتضار قرار داشته اند ، شبح آنها را دیده اند . به این ترتیب ، گونه ای از اشباح بحرانی ، روح یا روانی است که در فاصله 12 ساعت از مرگ یک انسان ظاهر می شود . این فاصله زمانی ، ممکن است قبل یا بعد از وقوع مرگ باشد .
وجود اشباحی که نسبت به برقراری ارتباط پاسخ نشان نمی دهند ، باعث شده است که دانشمندان به این نتیجه برسند که آنها مدارک روحی ضبط شده ای از یک حادثه هستند .
آ« هارولد اوون آ» شاعر معروف انگلیسی دو هفته پیش از پایان جنگ جهانی اول کشته شد . برادر وی ویلفرد ، که در لحظه مرگ وی سوار بر کشتی و در حال سفر بود ، توضیح می دهد که ناظر ظاهر شدن او بوده است . ویلفرد می نویسد : آ« ...او حرف نمی زد و تنها به آرامترین شیوه ای که خاص وی بود ، لبخند بر لب داشت... من به شدت احساس خستگی می کردم . دراز کشیدم و بی درنگ به خوابی عمیق فرو رفتم . چنان بود که گویی بی هوش شده ام . زمانی که بیدار شدم با اطمینان کامل دانستم که هارولد مرده است .آ» بعدها مشخص شد که هارولد در دقایق مرگ ، بر برادرش ظاهر شده است .
مشاهده اشباح بحرانی ، شایع ترین مورد از موارد مشاهده اشباح هستند . بسیاری از افراد سوگوار ، ادعا کرده اند وقتی بستگانشان در لحظه احتضار قرار داشته اند ، شبح آنها را دیده اند . به این ترتیب ، گونه ای از اشباح بحرانی ، روح یا روانی است که در فاصله 12 ساعت از مرگ یک انسان ظاهر می شود . این فاصله زمانی ، ممکن است قبل یا بعد از وقوع مرگ باشد .
نکته جالب آنکه همه ارواح ، مربوط به انسانهای مرده نیستند . در برخی موارد ، ارواح مربوط به انسانهای زنده ای بوده اند که از فرسنگها دورتر بر آشنایان و بستگان خود آشکار شده اند . اعتقاد بر این است که ظهور این گونه اشباح ، در واقع نوعی تقاضای کمک در شرایط مواجهه با خطر و رنج است که به صورت پیامی روانی ارسال می شود و در اغلب مواقع خود فرد درگیر ، از این مطلب که در حال ارسال چنین پیامی است ، آگاهی ندارد . گاهی این گونه پیامها به صورت سخنانی ارسال می شوند که از فواصل دور قابل شنیدن هستند . برای مثال ، طی دو جنگ جهانی تعداد گزارشهای مربوط به مشاهده ارواح بحرانی در هر ماه سر به 250 تا 400 مورد می زد .
در برخی موارد ، ارواح عزیزانی که دچار فشار روانی ناگهانی یا بحرانهای شدید می شدند ، کیلومتر ها دورتر از محل واقعی حضور آنان مشاهده می شد . پیکر این افراد اغلب به صورت مجروح آشکار می شد . به گونه ای که شخص مشاهده کننده ، استنباط می کرد که روح عزیز کشته شده خود را دیده است . در واقع ، آنان بعدها کشف می کردند که شخص مورد نظر آسیب ندیده ، بلکه در لحظه ظهور شبح در وضعیت بحرانی قرار داشته است و این وضعیت ، قویا احتمال دچار شدن به جراحات جسمی را مطرح می کرده است .
همچنین این امکان وجود دارد که شخص در دوردست بتواند خطری را که برای یکی از دوستان در شرف وقوع است ، دریابد و او را به وسیله شبح بحرانی از این مطلب آگاه سازد . یکی از مثالهای مستند متعددی که در این باره وجود دارد ، مربوط به زنی به نام آ« هلن کرون آ» است . او شبح یکی از دوستان خود را مشاهده کرد که به او هشدار می داد به سراغ کودکش برود و نگاهی به او بیندازد . هلن بی درنگ این کار را کرد و با تعجب دریافت که بچه ، کشویی پر از کاردهای تیز را باز کرده است .
یک نمونه تاریخی دیگر از موارد مشاهده اشباح بحرانی ، مربوط به مرگ آ« ناپلئون بناپارت آ» است . او در سال 1821 میلادی ، به هنگام تبعید در جزیره سنت هلن ، در میانه اقیانوس اطلس در گذشت . در روز فوت ناپلئون ، مادر او در منزل خود مرد غریبه ای را مشاهده کرد که چهره خود را پوشانده بود . مرد غریبه به مادام بناپارت گفت که آ« امپراطور از دنیا رفت آ» و سپس با عجله خانه را ترک کرد . مادام بناپارت سراسیمه از مستخدم خود سوال کرد که فرد ناشناس به هنگام خروج از کدام سمت رفت ، و مستخدم با تعجب پاسخ داد که هیچ کس از منزل بیرون نرفته است . خبر رسمی مرگ فرزند 10 روز بعد به مادام بناپارت رسید .
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:0 |
بازدید : 1069 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
این ایده که یک خانه می تواند توسط ارواح یا اشباح جانداران به تسخیر درآید , عموما از سوی اکثریت افراد پذیرفته شده است. کارشناسان معتقدند که انرژی می تواند در مکانی که یک حادثه فجیع یا تلخ به وقوع پیوسته , یا در جایی که ساکن قبلی اش از یک شخصیت قوی برخوردار بوده باقی بماند. اما قبلو این باور که اشای بیجان نیز می توانند صاحب روح باشند , بسیار دشوار است.
انرژی انسانی
فرضیه های بسیاری درباره اشیای جن زده ( به تسخیر ارواح درآمده ) وجود دارد که این موضوع را در پیوند با ارواح شریر و نفرین ها توجیه می کند. اما هیچ یک از این فرضیه ها قانع کننده نیست. برخی از کارشناسان معتقدند که انرژی یک روح انسانی , اشیاء و وسایل بیجان را در برمی گیرد و آنها را آکنده خود می سازد . در اغلب موارد دیده شده که اشیای به تسخیر ارواح در آمده معمولا شاهدان خاموش برخی از اتفاقات تاریخی تلخ و فجیع بوده اند و به عبارت دیگر انرژی همان حوادث است که آنها را تسخیر کرده است.
حرکت کردن اشیاء
گروهی دیگر از کارشناسان بر این باورند که اشیای ساخته شده از آهن و چوب (و یا هر چیز دیگری که منشائی زمینی و طبیعی داشته باشد ) به انرژی های قدرتمندی همچون حضور یک روح یا حتی انرژی منفی به جا مانده در پی حادثه ای خشن و مرگبار واکنش نشان می دهند. هنگامی که این اشیائ به انرژی های بیرونی که می تواند در یک محل یا بر روی خود آن موضوع نقش بسته باشد , واکنش نشان می دهند , آنگاه به شکلی متحرک ظاهر می شوند , گویی موجودی نامرئی در حال حرکت دادن آنهاست . در برخی موارد هنگامی که رخدادهای تراژیک گذشته به شکلی پریشان کننده دوباره تکرار و تقلید می شوند. اشیای حاضر در صحنه نیز با به حرکت افتادن , از خود واکنش نشان می دهند. این پدیده در واقع همان تئوری تکرار حوادث تلخ است که بر اساس آن یک انرژی بسیار قوی نقش خود را بر روی یک مکان یا ناحیه ای خاص و نیز بر روی تمامی اشیای موجود در آنجا حک کرده و به عبارت دیگر همین انرژی است که باعث تکرار حادثه تلخ اصلی به شکلی شبح گون در زمان حاضر می شود.
فردریک میرز , یکی از بنیان گذاران (( انجمن تحقیقات فراروانشناسی لندن )) معتقد بود که شکلی از آگاهی پس از مرگ انسان بر روی کره خاکی باقی می ماند. از نظر میرز این آگاهی قادر است که از حیث تله پاتی , تصاویری را در معرض نمایش بگذارد که از جمله آنها می توان به تصاویر اشیای مادی و بیجان اشاره کرد , تصاویری همچون اشباح در معرض دید موجودات زنده قرار می گیرد.
اشباح وسایل نقلیه
وسایل نقلیه ای که به تسخیر ارواح درآمده اسن , از زمره اشکال معمول مرتبط با پدیده های ماوراء الطبیعه بشمار می روند. گزارشهای بسیاری وجود دارند که شاهدان خبر از دیدن وسائل نقلیه صاحب زندگی و حیات داده اند . وسایل نقلیه ای دیده شده که با سرعت زیاد در حال حرکتند بدون اینکه راننده ای داشته باشند. بسیاری از این پدیده ها بر روی جاده ها و مسیرهایی روی می دهد که پیش از این محل وقوع حوادث مرگبار بوده اند , اما بعضی از این پدیده ها هم بدون اینکه هیچ ارتباطی با حوادث قبلی روی داده در محل داشته باشند پدیدار می گردند.
کشتی هلندی پرنده:
افسانه کشتی هلندی پرنده یکی از مشهورترین کشتی های ارواح در جهان به شمار می رود . این کشتی را یک مرد هلندی به نام کاپیتان هندریک وان دردکن هدایت و رهبری می کرد. این کاپیتان آدم مصمم و لجوجی بود که قسم خورده بود بدون توجه به طوفان سهمگین دریایی با کشتی خود به دماغه (( امیدنیک)) در جنوب قاره آفریقا سفر کند , کشتی هلندی پرنده در طول مسیر خود به سوی این دماغه در اقیانوس ناپدید شد و از آن هنگام این افسانه پدید آمد که یک نیروی قدرتمند ماورا< الطبیعه ای , کاپیتان و خدمه کشتی هلندی پرنده را برای ابد محکوم کرده که بر روی درباهای این منطقه سرگردان باقی بمانند. سالیان متمادی , بسیاری از دریانوردان گزارش داده اند که شبح این کشتی را بر روی آب های دیاها دیده اند . می گویند آنهایی که شبح کشتی مذکور را ببینند با بدشانسی های مرگبار مواجه خواهند شد. جرج پنجم پادشاه انگلستان در سال 1881 گزارش داد که این کشتی ارواح را دیده است. چهار دریا نورد نیز در سال 1923 اعلام کردند که کشتی اشباح را به چشم خود دیده اند. یکی از چهار نفر ,گزارش دقیقی از مشاهدات خود به انجمن تحقیقات فراروانشناسی لندن ارایه کرد. این انجمن نهایتا به این نتیجه رسید که عصبیت و ترس خدمه کشتی هلندی پرنده به همراه جنون و قاطعیت کور کاپیتان این کشتی , یک انرژی فوق العاده قدرتمند را موجب شده است , انرژی ای که هر چندگاه در قالب اشباح کشتی بر روی دریاها پدیدار می شود.
قطار تشییع جنازه آبراهام لینکلن:
کمی پس از ترور آبراهام لینکلن رئیس جمهور آمریکا , یک قطار مخصوص , جنازه وی را برای خاکسپاری از واشنگتن به زادگاه لینکلن در شهر اسپرینگفیلد در ایالت ایلی نویز انتقال داد. می گویند از بعد از کشته شدن لینکلن در آوریل هر سای یک قطار شبح گون درست مثل همان قطاری که در قرن نوزدهم جنازه رئیس جمهور مقتول را حمل می کرد, در همان خط سیر قدیمی به راه می افتد. این قطار ارواح هرگز به مقصد نمی رسد. روزنامه ها نیز هر از چندگاه به دیده شدن این قطار اشباح اشاره کرده اند. برای مثال نشریه اونینگ تایمز نیویورک یکبار چنین گزارش داد (( این قطار بی هیچ سر وصدایی حرکت می کند. اگر هوا مهتابی باشد, بلافاصله با پدیدار شدن این قطار ابرها از راه می رسند و ماه را می پوشانند. قطار با پرچم های آمریکا تزئیین شده است , انگار خط سیر قطار را با یک فرش سیاه پوشانده اند. تابوت رئیس جمهوری مقتول نیز در مرکز قطار به چشم می خورد و همه اینها انگار در هوا معلق هستند. همچنین تعداد زیادی از مردان کت آبی در کنار تابوت رئیس جمهوری دیده می شوند. در هنگام حرکت قطار مذکور اگر یک قطار واقعی در آن اطراف در حال حرکت باشد , سر و صدای آن محو می شود و تمامی ساعت هایی که در آن اطراف وجود دارد ,روی زمان پنج دقیقه به هشت متوقف می گردند...!
اتوبوس عنان گسیخته:
یک مرد جوان در یکی از روزهای سال 1934 مشغول رانندگی در (( کنزینگتون )) لندن بود که ناگهان یک اتوبوس را در برابر خویش دید. این اتوبوس عنان گسیخته با سرعتی سرسام آور , در حالیکه چراغ هایش روشن بود , از تقاطع عبور کرده و مستقیم به سوی اتومبیل مرد جوان حرکت کرد. راننده جوان ماشین برای اجتناب از برخورد با اتوبوس , تغییر مسیر داد اما در عوض با اتومبیل دیگری تصادف کرد. مرد جوان در این تصادف جان سپرد . این در حالی بود که اتوبوس مذکور که توسط شاهدان دیگری در آن جاده دیده شده بود , ناگهان در نظر ناپدید شد. این اتوبوس شبح گون در طی سالیان متمادی از سوی افراد بسیاری در جاده های اطراف لندن دیده شده است. این اتوبوس شبح گون بی راننده تاکنون سبب تصادف های مرگبار بسیاری شده است.
ترافیک گورستان:
در اطراف گورستان (( بچلورز گروو)) در نزدیکی شیکاگو مجموعه ای از پدیده های عجیب و خارق العاده , از سوی مردم گزاش شده است. می گویند در طول شب اتومبیل ها و کامیون های اشباح در یک ناحیه کوچک از بزرگراه (( میدلوتیان )) که در نزدیکی گورستان ((بچلورز گروو )) واقع شده , ظاهر و سپس ناپدید می شوند. بعضی از رانندگان ادعا کرده اند که با این اتومبیلهای اشباح شاخ به شاخ شده و کنترل وسیله نقلیه خود را از دست داده اند. آنها از شنیدن صداهای مرموزی مثل قیژ قیژ لاستیک ها , برخورد اجسام آهنی به یکدیگر , و شکسته شدن شیشه ها خبر داده اند. و این درحالی بوده که بعد از توقف اتومبیل های خویش و جستجوی محل , هیچ نشانه عینی از وقوع تصادف یا هر سانه دیگری را پیدا نگرده اند. نکته جالب اینجاست که تمامی این پدیده های عجیب فقط در منطقه نزدیک بهجه اخذ عوارض اتوبان روی می دهد. کارشناسان هنوز نتوانسته اند دلیل تسخیر شدگی این منطقه خاص را در یابند.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 14:0 |
بازدید : 514 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
یکی از عجیب ترین داستانهایی که من با ان سروکار داشتم ام اتفاقا از همه مستند تر و مد لل تر است داستان مرگ وزندگی چارلز گوگلان می باشد که در جزیره پرنس ادوارد واقع در ساحل شرقی کانادا به سال 1841 زاده شد او از یک خانواده فقیر ایرلندی بود و وقتی به سن مدرسه رسید همسایگانش برای فرستادن چارلز به انگلیس به جمع اوری اعانه در بین خودشان مشغول شدند او بالاخره با رتبه بالا موفق به فارغ التحصیل شدن گشت ولی در مقابل تعجب همگان اعلام کرد که میخواهد هنر پیشه تاتر شود خانواده کوگلان به پایمردی در تصمیماتشان معروف بودند و چارلز نیز از این قاعده مستثنی نبود وقتی والدینش به او گوشزد کردند که در صورت رها نکردن ارزوی هنر پیشگی اش از ورود به خانه پدری محروم خواهد شد چارلز که خود نیز یک کوگلان واقعی بود دوباره تصریح کرد که خللی در تصمیمش برای هنر پیشگی تئاتر وارد نشده است او در این حرفه که معمولا یکنفره و به عنوان فردی سریع النتقال و با هوش که دارای زبانی نیشدار در قالب طنز بود خوش درخشید کوگلان یک بار به ملاقات یک فال بین کولی رفت و از او شنید که در اوج شهرتش در یک شهر جنوبی امریکا بدرود حیات خواهد گفت ولی خاطر نشان کرد که وی تا به زادگاهش در جزیره پرنس ادوارد مراجعت نکند ارامشی نخواهد داشت . کوگلان غالبا این پیش بینی عجیب را برای دوستانش بازگو می کرد و ظاهرا بدین خاطر بود که تاثیر عمیقی رویش نهاده بود . در سال 1898 وقتی که نقش هملت را در شهر گالستون در ایالت تگزاس که یک ایالت جنوبی امریکاست بازی می کرد بطور غیر مترقبه ای در گذشت و در گورستان همان شهر نبز دفن شد دوروز بعد گردباد مهیبی که تمامی ان شهر بی پناه را زیر ورو کرده بود گورستان ماسه ای که او در ان به خاک سپرده شده بود را هم ویران کرد در این ماجرا تابوت محتوی جسد وی نیز ناپدید شد و اگر چه خانواده اش جایزه هنگفتی را برای یافتن ان پیشنهاد کردند ولی این تابوت پیدا نشد . در ماه اکتبر سال 1908 هشت سال و یک ماه پس از تند باد گالستون یک ماهیگیر ناشناس در جزیره پرس ادوارد صندوق بزرگی پوشیده از خزه و صدف را یافت که در نواحی کم عمق اب غوطه ور بود این صندوق محتوی تابوت و جنازه چارلز کوگلان بود که شامل پلاک نقره ایی که او با ان شناخته می شد هم بود او بالاخره به جزیره کوچک زادگاهش که سه هزار مایل از شهر محل دفنش فاصله داشت بازگشته بود درست همانطوری که ان فالگیر کولی چندین سال پیش از ان پیش بینی کرده بود ! چارلز کوگلان که توسط دریا به موطنش اورده شده بود سرانجام در گورستان جزیره در مجاورت کلیسایی که وی شصت و هفت سال پیش در ان غسل تمعید داده شده بود به خاک سپرده شد.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:59 |
بازدید : 455 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
ساعت های متوقف شده:
گزارش های بسیاری از ساعت های بزرگ و کوچک وجود دارد که پس از مرگ صاحبانشان , از کار باز می ایستند . یک نمونه از این موارد , ماجرای ساعت پدربزرگ در ((مینی پک )) کانادا است . این پیرمرد در پی یک بیماری قلبی , در 72 سالگی درگدشت . خانواده پیر مرد به حدی گرفتار مسایل خود بودند که یادشان رفت ساعت محبوب وی را که درست در لحظه مرگ وی متوقف شده بود , بیابند و آن را کوک بکنند. یک سال بعد درست در همن لحظه ای که کوچکترین دختر پیرمرد پسری را بدنیا آورد , ساعت از کار افتاده وی خود به خود آغاز به کار کرد. گفته می شود قطار اشباح تشیع جنازه لینکلن , رئیس جمهور اسبق آمریکا نیز به محض پدیدار شدن سبب از کار افتادن تمامی ساعت ها در اطراف خویش می شود.
سرهای ((هکس هام )):
در سال 1972 , پسر یازده ساله ای به نام کولین رابسون , در ((هکس هام )) انگلستان , دو سنگ کوچک را پیدا کرد که روی هر کدام از آنها سر و صورت یک انسان را حکاکی کرده بودند. کولین این دو سنگ را به خانه خود برد و از آن پس مجموعه حوادث ترسناک توقف ناپذیر برای خود و خانواده اش پدید آمد. شیشه پنجره ها خود به خود می شکستند و تکه های آن بر روی رختخواب خواهرش می افتادند. همچنین اهالی خانه و همسایگان گزارش دادند که شاهد نچهره های شبح گون و گرگ مانندی در داخل خانه و اطراف آن بوده اند . علاوه بر این , سنگ ها خو بخود حرکت می کردند و ظروف سفالی موجود در خانه بی دلیل تکه تکه می شدند. حوادث مزکور به حدی شدید شد که خانواده رابسون این دو سنگ را به یک موزه بخشیده و سپس به جای دیگری نقل مکان کردند. دکتر آن راس پژوهشگری بود که این دو سنگ را برای تحقیق بیشتر به خانه خود برد. هنگامی که این خانم دکتر و دخترش مردی با چهره ای شبیه گرگ در خانه خود دیدند , این سنگها را به موزه باز گرداندند.
دکتر ((آن راس )) بر این باور بود که سرهای هکس هام متعلق به قوم باستانی سلتی ها (ایرلندی های باستان) است و پیشینه 1800 ساله دارند. یک فرضیه قدرت سنگ ها را ناشی از جنس کوارتز آنها عنوان می کند. یک فرضیه دیگر انرژی بسیار زیاد و متراکم در داخل سنگ ها را سبب وقوع حوادث عجیب عنوان می کند. جنجال درباره این سنگ ها شدت یافت که یکی از اهالی محل ادعا کرد که سنگ های مذکور را در سال 1965 شخصا حکاکی کرده است . اظهارات وی مورد تحقیق قرار گرفت و مشخص شد که دروغ نمی گوید. با وصف این , سرهای هکس هام سبب بی نظمی ها و پریشانی های انکار ناپذیری در زندگی دارندگان خود شده اند.
تابوت ها
شاید خیلی غافلگیر کنده نباشد که بدانیم تابوت ها در مرکز فعالیت های منتسب به ارواح قرار دارند . اما جالب اینجاست که اکثریت تسخیر شدگی های مرتبط با تابوت ها د گورستان ها به وقوع نمی پیوندد. اغلب (( حرکت های خود به خودی تابوت ها )) در سرداب ها و مقبره های خصوصی در خارج از گورستان های عمومی روی میدهد . در این نوع موارد هنگامی که در سرداب ها گشوده می شود , بی نظمی تابوت ها به چشم می خورد . برخی ها بر این باورند که نشت آب یا سیلاب به داخل سرداب می تواند دلیل به هم خوردگی نظم قرارگیری تابوت ها باشد. اما این توجیه در خصوص سرداب های نفوذ ناپذیر در برابر آب , هیچ کارکردی ندارد و به همین سبب ماجرای حرکت خود به خودی تابوت ها همچنان به عنوان یک راز سر به مهر باقی مانده است.
نیروهای مرموز :
سال 1812 , شهر ((باربادوس ,, شاهد مجموعه ای از حوادث عجیب بود که در یک آرامگاه گروهی در بسته و نفوذ ناپذیر روی داد . در این سال درب یک مقبره خانوادگی گشوده شد تا تابوت سرهنگ توماس چیس یک انگلیسی مرفه ثروتمند , در آن جای داده شود. این مقبره قبلا سه بار به منظور گذاشتن تابوت های همسر و دو دختر سرهنگ چیس باز شده و هیچ مورد عجیبی هم دیده نشده بود. با وصف این , هنگامی که مقبره برای بار چهارم گشوده شد , مشاهده گردید که تابوت ها برخلاف گذشته نظم خود را از دست داده اند , گویی این تابوتها در هوا پرواز کرده و سپس بر زمین افتاده بودند.
اعضای خانواده سرهنگ که از این اتفاق مضطرب شده بودند ادعا کردند که مقبره مورد دستبرد سارقین قرار گرفته , هرچند که هیچ نشانه بیرونی از وقوع سرقت به چشم نمی خورد . در هر حال تابوت ها دوباره منظم شدند و درب آرامگاه را قفل کردند. 8 سال پس از این ماجرا , هنگامی که همین مقبره را مجددا باز کردند , ملاحظه شد که تابوت ها باز نامنظم شده اند. نهایتا فرماندار ((باربادوس )) در سال 1820 دستور داد که درب مقبره را دیگر قفل نکنند. فرماندار همچنین شاهد بود که گرد و خاک های روی کف مقبره دست نخورده باقی مانده بود , با این حال تابوت ها مجددا در وضعیت کاملا منظمی قرار داشتند برای نمونه یکی از تابوت ها به نخوی بر روی زمین قرار داشت که انگار یک نیروی عظیم آن را بلند کرده و محکم بر روی زمین زده است. اتفاقات فوق سبب شد که خانواده سرهنگ چیش تصمیم به تغییر مکان تمامی تابوت ها گرفته و آنها ا در جای دیگر دفن کنند.
دانشمندان پدیده های ماوراء الطبیعه ای بر این باورند که پواترگایست ها (( ارواح نار آرام)) عامل اصلی در تغییر نظم قرارگیری تابوت ها در کنار هم هستند. این وضعیت به هم خوردن نظم تابوت ها عمدتا هنگامی روی می دهد که فرد متوفی اقدام به خودکشی کرده و یا قربانی بیگناه یک مرگ خشن غیر منتظره بوده است.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:59 |
بازدید : 492 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
برخی از تسخیر شدگی ها توسط ارواح را می توان به سادگی برحسب اصطلاحات و واژه های مرتبط با علم برسی ارواح و پدیده های ماوراء الطبیعه ای توضیح داد . برای مثال عامل وجودی ((ارواح زمان حادثه)) بواسطه وجود انرژی نافذی است که در محل وقوع یک حادثه تراژیک به جا مانده است. اما برخی رویدادها به این سادگی توضیح پذیر نیستند.
ارواح مسافران عبوری :
ارواح مسافران عبوری یکی از معمول ترین مشاهدات ارواح در سراسر جهان بشمار می رود. این ارواح در هیبت مسافران عبوری در حاشیه جاده ها پدیدار میشوند . بدون اینکه هرگز سوار اتومبیل های عبوری بشوند. گفته میشود دلیل وجودی این ارواح , حوادث هولناکی است که در بخش های خاصی از جاده در زمان های گذشته روی داده . با وصف این , برخی روابط عاطفی به وقوع پیوسته در طول سفرهای قبلی و احساسات مشابه دیگر نیز می تواند سبب حضور این و ظهور ارواح در جاده ها باشد. یک نمونه رایج مشاهده ارواح مسافران عبوری مربوط به زن جوان پریشانی است که ناگهان بر سر راه رانندگان سیز می شود , و هنگامی که رانندگان توقف می کنند تا به این زن کمک کنند ناگهان در می یابند که او ناپدید شده است. در بعضی موارد این شبح چیزی را پشت سر خود جا می گذارد. در برخی از موارد نیز رانندگان به آدرسی هدایت می شوند که این زن مسافر به آنها ارایه کرده است . این رانندگان نهایتا با رسیدن به آدرس مذکور در می یابند که قبلا حادثه مهیبی در آن محل روی داده و آن زن سال ها قبل در این مکان به قتل رسیده است.
در سال 1978 یک موتور سوار در آفریقای جنوبی دختری را سوار بر ترک خود کرد اما ناگهان دریافت که دختر از روی ترک موتور ناپدید شده است. گفته می شود که این موتور سوار در واقع روح ماریا روکس را که ده سال قبل در همین جاده مرده بود , سوار کرده بود.
بلوبل هیل:
منطقه اطراف بلوبل هیل در ایالت کنت انگلستان شاهد رویدادهای مکرری در خصوص ارواح مسافران عبوری بوده است. در سال 1992 مردی به اسم شارپ گزارشی در مورد ظاهر شدن ناگهانی یک دختر در جلوی اتومبیلش ارایه کرد. اتومبیل شارپ با این دختر برخورد کرد و دختر درست در لحظه حادثه مستقیم به چشمان شارپ نگاه می کرد. شارپ اتومبیل خود را متوقف ساخت تا جسد دختر را بیابد اما چیزی نیافت , او سپس پلیس را خبر کرد اما پلیس هیچ نشانه ای پیدا نکرد . چند سال بعد راننده دیگری تجربه مشابهی را از سرگذراند , با این تفاوت که او جنازه را یافت و یک پتو بر روی آن انداخت و سپس صحنه تصادف را ترک کرد تا کمک بیاورد . هنگامی که راننده به همراه پلیس به صحنه تصادف بازگشتند , از جنازه خبری نبود اما پتو در محل باقی مانده بود بدون اینکه هیچ لکه خونی بر روی آن دیده شود.
روح آنزورث:
در سال 1958 یک راننده کامیون به نام ((آنژورث )) در جاده آ 38 سامرست در انگلستان مردی را سوار کرد که بارانی خاکستری و مرطوب ار قطرات برتن داشت. این مسافر عبوری حوادث متعددی را که در این جاده روی داده بود برای آنزورث شرح داد. آنزورث هفته های بعد بارها این مرد را سوار بر کامیون خود کرد . آنزورث هیچ فکر خاصی درباره این مسافر عبوری نداشت تا اینکه در یک روز خاص دوباره این مرد را در دو نقطه مختلف جاده مشاهده کرد و این در حالی بود که فاصله این دو نقطه به حدی از یکدیگر زیاد بود که آن مرد نمی توانست در آن واحد در هر دوی این مکان ها باشد. آن مسافر عبوری یک روح بود.
ارواح پیام رسان :
ارواح حاشیه جاده ها بسیار رایج و معمول هستند. مایک بارنز , یک پزشک آمریکایی در طول جاده ای واقع در صحرای آریزونا مشغول رانندگی بود که ناگهان در حاشیه جاده پسر جوان و نگرانی را در لباس پیشاهنگی مشاهده کرد که با حرکات دست و سر از وی تقاضای کمک دارد. دکتر بارنز پسر جوان را سوار کرد و او دکتر را به سوی یک جاده خاکی که به کوهی بلند ختم میشد, راهنمایی کرد. وقتی به بالای کوه رسیدند , پسر با دست به دره زیر پا اشاره کرد , جایی که یک اتوبوس مدرسه درست چند ثانیه قبل تصادف کرده بود. تنها قربانی این حادثه مرگبار پسر نوجونی بود که لباس پیشاهنگی بر تن داشت. دکتر بارنز کمی بعد متوجه شد که مسافر ناشناس ناگهان غیبش زده است.
مسافران ارواح:
در برخی از مکان ها تردد مسافران ارواح بسیار زیاد است . یکی از این مکانها ایستگاه (آلد گیت ) در متروی لندن است که هر هفته گزارش هایی در خصوص مشاهده ارواح در این مکان ارایه می شود. فرودگاه ((هیث رو )) لندن نیز خانه تعدادی از مسافران ارواح است. یکی از این ارواح که لباس سیاه بر تن و کلاه لگنی بر سر دارد , از سال 1948 به بعد بر روی یکی از باندهای فرودگاه دیده می شود . گفته میشود که در سال 1948 یک هواپیما به سبب مه غلیظ در فرودگاه , سقوط کرد و همه 22 مسافر آن کشته شدند. هنگامی که ماموران کمک رسانی و امداد مشغول زیر و زو کردن بقایای هواپیما بودند , ناگهان این مرد پدیدار شد و مودبانه از آنها پرسید : ((آیا چمدان مرا پیدا کرده اید ؟)) گفته میشود که از آن سال به بعد هر از چندگاه روح مذکور بر روی همان باند فرودگاه ظاهر می شود.
تماس های تلفنی ارواح :
بسیاری از افراد مدعی شده اند که تماس های تلفنی با عزیزان مرده خویش داشته اند. اغلب این تماس های تلفنی در طی 24 ساعت پس از مرگ فرد روی می دهد و اکثریت کسانی که به آنها تلفن شده کسانی بوده اند که گره های عاطفی و حسی بسیار عمیقی با فرد متوفی داشته اند. کارشناسان بر این باورند که این نوع ارتباط با هدف رساندن یک پیام , توصه یا هشدار از سوی ارواح به عزیزان آنها برقرار می شود. مواردی هم دیده شده که این تماس های تلفنی در بردارنده پیام های سالگرد تولد , ازدواج و غیره از سوی ارواح به عزیزان آنهاست. آیدا لوپینو ستاره سینما می گوید که پدر وی بعد از شش ماه که از مرگش گذشته بود به وی تلفن کرد تا محل نگهداری اسناد مالکیت خانه را که از چندی پیش گم شده بود , به اطلاع وی برساند.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:58 |
بازدید : 578 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
در کتاب دانستنیهایی درباره جن ، تا لیف حضرت حجته السلام والمسلمین حاج شیخ ابوعلی خداکرمی ماجرایی واقعی درباره ی ازدواج جن با انسان نقل شده که از این قرار است:
ماجرایی در تاریخ 1359 شمسی مطابق با 1980 میلادی ماه آوریل بوقوع پیوست، که اهالی کشور مصر به شهرهای نزدیک و روستا های مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نویسنده معروف ، استاد اسماعیل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنین می نویسد:
مرد 33 ساله ای ، به نام عبدالعزیز مسلم شدید ، ملقب به <ابوکف> که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود ، به نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه ی کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ، نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد. در همان شب اول که از غم و اندوه رنج می برد، ناگاه زنی را دید که لباس سفید و بلندی پوشیده و سر را با پارچه سفیدی پیچیده، در اولین دیدار او همچون شبحی که بردیوار نقش بسته مشاهده کرد.زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزدیک شد و گفت:ای جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودی بیماری تو را درمان نمایم . لکن به یک شرط که با دختر من ازدواج کنی. ابوکف جوابی نداد ، زیرا که وحشت ، قدرت بیان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همین حال از دیواری که بیرون آمده بود ناپدید شد .
ابو کف این قضیه را به کسی اظهار نکرد زیرا می ترسید او را به دیوانگی متهم سازند . باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضای شب اول را تکرار کرد ، ابو کف نتوانست جواب قاطعی بدهد . شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسی که میتواند خوشبختی تو را فراهم کند دختر من است ، ابو کف مهلت خواست که در این خصوص فکر کند ، بعد تصمیم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسی نتواند وارو شود اما یکدفعه دید ( حاجت) ودخترش از درون دیوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشینی بودند . در همان شب وقتی که ابوکف به چهره ی دختر نگاه کرد ، دید چهره ی جذاب ،بدن لطیف قد کشیده ، گردن بلند و مثل نقره می درخشید.رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذیرفتم )) ، (حاجت) وسیله ی عروسی را فراهم کرد . شب بعد با موسیقی و ساز و دهل عروسی را انجام دادند، در حالی که کسی از انسانها آن آواز را نمی شنیدند ، عروس را با این وضع وارد خانه کردند .(حاجت)عروس و داماد را به یکدیگر سپرد و از خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است
.روز بعد هنگامی که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف )سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سر را به کسی نگفت.این شادی بطول نینانجامید،زیرا که به زودیروش و رفتار ابوکف تغییر کرد او در اتاقش می نشست و بجز موارد محدود بیرون نمی آمد.تمام کارهای لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام می داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپری کرد.آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده ،اما او با عروس زیبایش در عیش و نوش و خوشبختی بود
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:58 |
بازدید : 579 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
جنجال ارواح
بعد سوم و دنیای سوم
انسان سه بعد وجودی عقل، روح (نفس) و جسم دارد. انسان زندگی میكند و سپس میمیرد. جسم او در زمین تجزیه و تبدیل به مواد دیگری میشود و كمتر اثری از آن در دل زمین به جای میماند. اما روح كه بعد سوم وجود انسان است چه میشود؟ و در چه جهانی به هستی خود ادامه میدهد؟ گذشتگان كه مردهاند و جسمشان در دل خاك آرمیده ارواحشان چه شده است؟ آیا آنها ما را میبینند؟ و از ما انتظاراتی دارند؟ جهان ارواح چیست؟
امروز دیگر اندیشههای مادی نمیتوانند در برابر این واقعیت تسلیم نشوند كه انسان روح دارد و پس از مردن جسم در دنیای مادی و ادامه حركت جوهر آن و تبدیل به مواد دیگر، روح همچنان به هستی خود در جهانی دیگر ادامه میدهد. پس مردن جدا شدن روح از جسم است و قضایای متعددی از گوشه و كنار جهان درباره ارواح نقل شده است كه تواتر و كثرت اخبار آن هرگز اجازه نمیدهد اصل مسئله ارواح انكار شود. باید اندیشید كه انسان به چه جهان دیگری و برای چه كاری میرود؟ اساس آمدن انسان در این دنیای مادی برای چیست؟ چه كسی تدبیر مسیر هستی انسان را از دنیای جنینی تا جهان ماوراء طبیعت بدون هیچ كم و كاستی در اختیار دارد؟ آنچه كه میخوانید بررسی وقایعی است كه نه تنها هستی ارواح انسانها را در جهانی دیگر ثابت میكند بلكه توجه و حتی درگیری آنها را با جهان مادی به خوبی روشن میكند. مطالب ذیل از منابع مستند و معتبر غربی گرفته شدهاند كه اثبات هستی ارواح انسانها در دنیایی دیگر و انتظار آنها برای ورود به یك مرحله دیگر از جهان هستی را به خوبی اثبات میكند. به آن دنیای سوم میگویند دنیایی كه متعلق به دیگران است.
بعد سوم و دنیای سوم
انسان سه بعد وجودی عقل، روح (نفس) و جسم دارد. انسان زندگی میكند و سپس میمیرد. جسم او در زمین تجزیه و تبدیل به مواد دیگری میشود و كمتر اثری از آن در دل زمین به جای میماند. اما روح كه بعد سوم وجود انسان است چه میشود؟ و در چه جهانی به هستی خود ادامه میدهد؟ گذشتگان كه مردهاند و جسمشان در دل خاك آرمیده ارواحشان چه شده است؟ آیا آنها ما را میبینند؟ و از ما انتظاراتی دارند؟ جهان ارواح چیست؟
امروز دیگر اندیشههای مادی نمیتوانند در برابر این واقعیت تسلیم نشوند كه انسان روح دارد و پس از مردن جسم در دنیای مادی و ادامه حركت جوهر آن و تبدیل به مواد دیگر، روح همچنان به هستی خود در جهانی دیگر ادامه میدهد. پس مردن جدا شدن روح از جسم است و قضایای متعددی از گوشه و كنار جهان درباره ارواح نقل شده است كه تواتر و كثرت اخبار آن هرگز اجازه نمیدهد اصل مسئله ارواح انكار شود. باید اندیشید كه انسان به چه جهان دیگری و برای چه كاری میرود؟ اساس آمدن انسان در این دنیای مادی برای چیست؟ چه كسی تدبیر مسیر هستی انسان را از دنیای جنینی تا جهان ماوراء طبیعت بدون هیچ كم و كاستی در اختیار دارد؟ آنچه كه میخوانید بررسی وقایعی است كه نه تنها هستی ارواح انسانها را در جهانی دیگر ثابت میكند بلكه توجه و حتی درگیری آنها را با جهان مادی به خوبی روشن میكند. مطالب ذیل از منابع مستند و معتبر غربی گرفته شدهاند كه اثبات هستی ارواح انسانها در دنیایی دیگر و انتظار آنها برای ورود به یك مرحله دیگر از جهان هستی را به خوبی اثبات میكند. به آن دنیای سوم میگویند دنیایی كه متعلق به دیگران است. مزاحمت (ارواح جنجالگر) مسئلهای نیست كه به تازگی به وجود آمده باشد، چنین مواردی در حدود سال 900 بعد از میلاد در چین و حتی قبل از آن، بر طبق سند دیگری، در 530 قبل از میلاد در روم ایتالیا دیده شده بود. عبارت اصلی آن پولترگایست به زبان آلمانی و به معنای <ارواح جنجالگر> است كه به پدیدههایی اختصاص دارد كه اغلب سر و صداهای عجیبی ایجاد میكنند. برخی از دانشمندان معتقدند كه این پدیده بیشتر به یك شخص جوان و مونث كه تا حدودی تحت استرس قرار گرفته است، مربوط میشود تا یك مكان. شخصی كه مركز حمله قرار گرفته به هر كجا كه برود، اعمال ارواح شرور در تعقیب اوست. اما آندرو گرین پژوهشگر معروف پدیدههای فوقطبیعی اعتقاد دارد بههیچوجه این پدیدهها صرفا مربوط به شخص نیست. بلكه این تجارب میتواند نمونهای از سایكوكینهسیس، یعنی قابلیت به حركت در آوردن اشیاء و ایجاد سر و صدا، تنها از طریق فكر و ذهن و یا منتج از یك ذهن ناخودآگاه و خلاق افراد، از هر جنسیت (و از سنین 3 تا اواخر40 سالگی) باشد كه در نتیجه ضربات روحی و مشكلات روانی، و در اثر عواطف و احساسات سركوب شده به وجود آمده است.
تجاربی در ارتباط با ارواح جنجالگر
اتفاقی غیرمعمول در حال وقوع بود، جا بهجایی و مرتب شدن خودبهخود لوازم منزل، بوهای نامطبوع، صداهای عجیب و غریب و... در آگوست 1992 خانواده گریگز دو ماه بود كه به خانهای در پورت اسموت انگلستان نقل مكان كرده بودند. ساختمان دارای دو اطاق در بالا و دو اطاق در پایین بود. به نظر میرسید كه مركز این سر و صداها، یكی از اطاقهای طبقه پایین باشد. تمام اعضای خانواده میترسیدند كه وارد آن شوند.
خانم گریگز با ناامیدی، یك كشیش و یك شخصی كه دارای تواناییهای فراطبیعی بود را برای بررسی آنچه كه اتفاق میافتاد به منزلشان دعوت كرد. با ناباوری متوجه شدند كه دلیل تمام این اتفاقات دختر جوانشان جاسمین است كه توسط روح مستاجر قبلی تسخیر شده است.
صحت این فرضیه زمانی آشكار گردید كه جاسمین ناگهان با لهجه و صدایی عجیب شروع به صحبت كرد. صدای او بدون آنكه كنترلی بر آن داشته باشد، شبیه فردی بزرگسال بود. او به سوالات مادرش مرتب با لهجه شمالی، پاسخ میداد.
برای بررسی بیشتر موضوع، دو مدیوم (واسطه ارتباط با ارواح) دعوت شدند، آنها شبح را مردی به نام <پرسی> شناسایی كردند كه اهل شمال انگلستان بود. بر طبق گفته آن دو، جاسمین و پرسی دوستانی صمیمی شده بودند.
گرین معتقد است كه این مورد نشان میدهد كه چگونه نیروی ذهنی تحت تاثیر مشكلات ذهنی میتواند شبیه به پدیدههای مافوقطبیعی بروز كند و با اغلب پدیدههای فراروانی متعارف اشتباه گرفته شود. این نظریه همچنین توسط متخصص پدیدههای فراروانی ویلیام جی. رول آمریكائی تایید گردید. او دریافت كه از 92 مورد حضور ارواح جنجالگر كه فردی مركزیت آن را دارد، چهار مورد، حملات صرعی بودهاند.
پس از مطالعه تحقیقی رول، گرین نیز پذیرفت كه در بعضی از موارد ارواح جنجالگر ممكن است ناشی از صرع موقت بخشی از مغز باشد. در این شرایط، افراد از اختلال حافظه رنج میبرند كه میتواند از یك دقیقه تا نیمساعت باشد. اما بر طبق یافته رول صرع درصد كوچكی از آن موارد را در برمیگیرد.
لمس ارواح
(رنه توكه) محقق و روحشناس فرانسوی داستانهایی از تجربه اشباح در كتابهای خود ذكر كرده كه بخشی از آن مربوط به خانم <وی> است. خانم (وی) با (توكه) در ارتباط با رویت اشباح مشورت میكرده است. تجربه زیر مربوط به یكی از یادداشتهای اوست كه برای (توكه) فرستاده است.
خانم (وی) در یكی از شهرهای فرانسه همراه با دو پسرش یك منزل قدیمی متعلق به قرن هفده را خریداری نمود و در ششم ژوئیه سال 1955 در این منزل استقرار یافت. این منزل به شكل قلعهای قدیمی با باغ بزرگی بود كه نمازخانه و محراب نیز داشت. آنها به زودی متوجه شدند كه اشباحی در آن منزل رفت و آمد دارند. این اشباح مربوط میشدند به ارواحی كه در گذشته دور در آن مكان مقیم بودند.
یكی از این اشباح، روح شخصی بود كه در زندگانی خود باعث مرگ مردی شده و دچار عذاب روحی بود. این روح در گفتگویی كه با خانم (وی) داشت، داستان طولانی و غمانگیزی درباره مرگ یك انسان از گرسنگی و تشنگی و سرما در سیاهچال را بیان كرده و از اینكه با رذالت و سهل انگاری و بیتوجهی خود باعث شهادت آن مرد شده است، احساس ندامت و پشیمانی مینمود.
پروفسور (توكه) استاد موسسه بینالمللی ماورای روانی پاریس كه نقلكننده این واقعه است، خانم (وی) را تشویق و ترغیب میكند از شبح عكسبرداری نموده و در صورت امكان آن را لمس نماید. یكی از پسرهای خانم (وی) به نام ژان در فرصتی از شبح عكس گرفت. خانم ( وی) فیلم را در اختیار پروفسور توكه قرار داد. او فیلم را ظاهر كرد و دلیل بارزی بر این مدعا بدست آورد. پروفسور توكه این دو عكس را در كتابش چاپ نموده است. چند هفته بعد خانم (وی) پیشنهاد دوم پروفسور توكه را عملی نمود. این زن در دنباله یادداشتهای خود چنین مینویسد:
...<یكشب در اواخر ماه نوامبر گاستون پسرم را كه با قطار ساعت یك و نیم بعد از نیمه شب میرفت بدرقه نمودم. حدود ساعت دو و ده دقیقه بود كه از ایستگاه قطار (مولن) برگشتم. وقتی وارد منزل شدم تكان دهندهترین واقعه دوران زندگیم رخ داد.
در آن شب بهخصوص، من اصلا به روح و شبح فكر نمیكردم. چون بهدلیل رفتن پسرم دلم بهشدت گرفته بود. من قبل از ژان، كه رفته بود اتومبیلش را در گاراژ پارك كند، وارد منزل شدم. به محض اینكه در را باز كردم دیدم شبح روی پلكان سرسرا ایستاده است.
درست همانجایی كه یكسال پیش بر من ظاهر شده بود. من وحشت زده در جایم خشك شدم، سرانجام به خود آمدم و توانستم خودم را كنترل كنم. این دفعه از پلهها بالا رفتم و بعد از اینكه شبح چند كلمهای صحبت كرد، چشمم را بستم و دو تا دستم را فرو كردم توی سینه و شكم شبح، ناگهان تكان شدیدی در همان نقطه بدنم احساس كردم. بعد یك سرمای منجمدكننده كه نفسم را به طرز توصیفناپذیری بند آورد، تمام وجودم را فراگرفت. شبح با این حركت من عقب رفت و ژان كه از پایین ناظر صحنه بود فریاد زد : (مادر ، چكار كردی؟) داشتم میافتادم كه ژان مرا بغل كرد و به اتاقم رساند. خیلی زود دستانم ورم كردند و شروع به سوختن نمودند، درست مثل اینكه از سرما سوخته باشد. ژان مرتب برایم آب نیمه گرم میآورد و من دستانم را در آن فرو میبردم. كم كم درد كمتر شد و با خستگی تمام به خواب رفتم. فردا صبح به هیچوجه نمیتوانستم انگشتانم را تكان دهم. چون انگشتانم ورم كرده بودند. ژان با زحمت توانست انگشترهایم را درآورد.
حداقل دوماه دستهای من متورم بود و سوختگیهای متعددی كه شبیه زخم ناشی از چنگ گرفتگی بود به وضوح روی آنها به چشم میخورد. از آن پس پوست دستانم خراب و بسیار ضخیم شدند.
هنوز گاهی در ناحیه سینه و شكم خود احساس درد میكنم یعنی همان نقطهای از بدن شبح كه دستم را در آن فروكردم. اما از این كار خود بههیچوجه متاسف نیستم زیرا مدتها بود كه میخواستم بدانم آیا زیر این غبار ابر مانند، اسكلتی وجود دارد یا نه و فهمیدم هیچ چیزی نیست و شبح از یك نوع بخار منجمد درست شده كه كمی هم لزج است.
پروفسور (توكه) آثار سوختگی و تورم روی دست خانم (وی) را در پاریس تایید نموده است.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:57 |
بازدید : 448 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
دیوید جکسن رئیس پلیس ایالت یوتا مردی وظیفه شناس و پدری مهربان بود . او سالها پیش همسر خود را از دست داده بود و تنها همدم او پسرش تامز بود . تامز دوست داشت مثل پدرش یک پلیس بشود ولی نامزدش لوری با اینکار مخالف بود . انروز لوری و تامز به خانه پدر امده بودن تا به کمک او بتوانند مشکلشان را حل کنند . دیوید با صبوری به حرف انها گوش داد و سپس برای اینکه روز تعطیلشان خراب نشود به انها پیشنهاد کرد به یک سینما بروند او میخواست ان دو را کمی ارام کند و سپس در یک زمان مناسب با انها حرف بزند . ایستگاه مترو دقیقا جلوی خانه انها بود و انها تصمیم گرفتن با مترو بروند . انها انقدر مشغول صحبت بودن که اصلا متوجه نشدن کی وارد کوپه قطار شدن . قطار با سرعت زیادی حرکت میکرد و این کمی غیره طبیعی به نظر میرسید .در ان بعدظهر تعطیل باید قطار شلوغ باشد ولی اینگونه نبود انگار انها تنها سرنشینان ان قطار بودن . البته یکنفر هم چند ردیف جلوتر از انها نشسته بود . حس پلیسی دیوید به ان میگفت که باید خبری باشد . تامز و لوری هم همین احساس را داشتند . تامز به پدرش گفت فکر میکنم قطار را اشتباه سوار شده ایم و در همان لحظه رو کرد به طرف تنها مسافر قطار ببخشید اقا این قطار کجا
میرود.؟ ان مرد چهره رنگ پریده ای داشت و قیافه اش بیشتر به رهبر یک اکستر شبیه بود همانطور که داشت واگن را ترک میکرد به انها گفت این قطار به جایی نمی رود . لوری از ترس گریه میکرد . هنگامی که دیوید به طرف واگنی که مرد رفته بود دوید هیچ نشانی از او نبود تمام واگن های دیگر خالی بود از ان بدتر هیچ مسئولی و راننده ای در قطار نبود . دیوید نزد بچه ها برگشت سرعت قطار هر لحظه بیشتر میشد . دیوید احساس کرد نیروئی عجیبی انها را احاطه کرده . لوری از حال رفته بود تامز گفت حالا چکار کنیم پدر..دیوید او را دلداری داد..نترس پسرم مطمعن باش که اتفاقی نمی افتد..در همین هنگام سرعت قطار کمتر شد و بعد از چند لحظه کاملا ایستاد . انها به سرعت از قطار پیاده شدن اینجا همان جائی بود که سوار قطار مترو شده بودن جلوی خانه اشان . دیوید جکسون و پسر و عروسش بسیار متعجب بودند و خدا را شکر کردند که از این حادثه جان سالم بدر بردند. انها بطرف خانه رفتن . هنگامیکه میخواستن وارد خانه بشوند بوی شدید گاز از خانه خانم اوستر به مشامشان خورد . خانم اوستر بیوه زنی بود که همسایه دیوار به دیوارشان بود . دیوید چندبار او را صدا زد اما هیچ صدائی نشنید . انها مجبور شدند در را بشکنند . هنگامیکه وارد خانه شدند خانم اوستر بیهوش به روی مبل افتاده بود . تامز به سرعت شیر گاز را بست و پنجره ها را باز کرد . خانم اوستر پس از مدتی بهوش امد . او غذا را روی اجاق گذاشته بود و بخاطره اینکه سن بالایی داشت خوابش برده بود . لوری هنوز مضطرب بود و در اطاق قدم میزد . ناگهان صدای جیغ او دیوید و تامز را هراسان کرد . او با دست دیوار را نشان میداد به روی دیوار قاب عکسی بچشم میخورد . او همان مردی بود که در قطار دیده بودند . خانم اوستر گفت : او "الن" همسر من است حدود 29 سال پیش مرده
, همیشه به من میگفت تو تنها نمی مانی من همیشه مراقب تو هستم "این مطلب را از مجله روح که در امریکا چاپ میشود برایتان نقل میکنم "
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:57 |
بازدید : 532 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
"کشیشسرای بورلی"سال 1863 از سوی کشیش اعظم عالیجناب " هنری بال "در نزدیکی رودخانه ای به نام" استور "در" اسکس" انگلستان بنا گذاشته شد. این خانه بزرگ در پی یک آتش سوزی مهیب در فوریه سال 1939 نابود شد. این کشیش سرا, سالیان متمادی اقامتگاه کشیشها وراهبه ها بود.چنین شهرت داشت که زمینی که این خانه بر روی آن بنا شده است در تسخیر ارواح شرور میباشد, حتی قبل از اینکه این بنا احداث شود گزارش هایی از اهالی محل در خصوص پدیده های خارق العاده و عجیب که بر روی زمین این ملک روی می داد ارائه می شد. گفته میشود که" کشیش سرای بورلی "پذیرای ارواح متعددی از جمله روح" هنری بال "نخستسن کشیش ساکن در این خانه بود.دیگر ارواحی که در این خانه وجود داشتند عبارت بودند از روح و شبح یک راهبه و یک کالسکه که اشباح آن را هدایت میکردند که صدای آن در محوطه ساختمان شنیده میشد. همچنین بسیاری از ساکنان خانه از فعالیت ارواح شرور گله میکردند. از جمله اینکه وسایل خانه بدون هیچ دلیلی از جایشان حرکت میکردند. پنجره ها در حالی که بسته بودند خود بخود باز میشدند. عالیجناب" لیونل فوستر" از جمله کسانی بودند که به همراه همسر خود 5 سال در این خانه اقامت کردند. این دو در سال 1930 وارد این کشیش سرا شده و در حین اقامت آنها حدود 2000 حادثه توجیح ناپذیر اتفاق افتاد. این خانه در دوران حیاتش در انگلستان به عنوان" جنزده ترین" خانه در انگلستان معروف بود. این خانه توسط "هری پرایس" یکی از معروف ترین شکارچیان ارواح در انگلستان مورد بررسی قرار گرفت. البته یک سری از دانشمندان اظهارات" هری پرایس" را در مورد پدیده های این خانه اغراق آمیز دانستند. ولی اشخاص بسیاری از این خانه دیدن کردند و هیچ کس منکر پدیده های عجیب در این خانه نشد, در این خانه صدای ناله یک زن و رد پاهای عجیب وشبح یک راهبه که تقریبا تمام اهالی محل آن را دیده اند شنیده ودیده میشود. از دیگر فعالیت های ارواح در "کشیش سرای بورلی" میتوان به این موارد اشاره کرد: به هم خوردن ناگهانی درها وجای پاها و صداها و آتش سوزی های خود بخودی و دیوار نوشته ها که در عکسها مشاهده میکنید. آواز خوانی گروهی و موسیقی و نورهای عجیب . بوهای عجیب و دود های مرموز ضربات به دیوار های خانه و پرتاب اشیا به طور خود بخودی. یکی از پیام ها که در جلسات احضار ارواح توسط ارواح به افراد داده شده بود گفته می شد که تسخیر شدگی هنگامی به پایان میرسد که خانه کاملا سوزانده شود. سال 1939 هنگامی که" کاپیتان دبلیو.اچ.گرگسون" ساکن " کشیش سرای بورلی "در یک آتش سوزی عمدی این خانه را سوزاند و نابود کرد دلیل تسخیر شدگی آشکار شد و آن اسکلت زنی بود که در زیرزمین خانه مدفون شده بود. در یکی از عکسها آجری را مشاهده میکنید که به صورت معلق در هوا میباشد بدون دخالیت نیرو یا چیزی.این عکس در 5 آوریل 1944 گرفته شده است.این آجر به صورت خود بخودی در هوا بلند شده است.
بر گرفته از کتاب" دیدار با ارواح " نوشته " کارن هارل "
وقتی استخوانهای دو پسر خردسال در زیر راه پله ای در برج لندن اواخر قرن هفدهم کشف شد بنظر می رسید که ان افسانه قدیمی که" ریچارد سوم" بیرحم گوژپشت بیرحمترین عموی تاریخ بوده و برادر زاده های خود را به قتل رسانده زنده شد. خیلی ها احتیاج به متقاعد شدن نداشتند و تصویری که" شکسپیر" از" ریچارد سوم" خلق کرد اقلیمی گورزاده و ناقص العقل بود, که در سلسله مراتب جنایتکاران مقامی شایسته داشت. اما بعضی از مورخین اعتقاد دارند اگر ریچارد امروز به دادگاه احضار می شد در واقع دلایل موجود منجر به کشف ماجرایی دیگر می شد. وقتی" ادوارد جهارم" در سال 1483 مرد, برادر او ریچارد به منطقه" استونی استراتفورد "تاخت و پادشاه خردسال را به لندن برد. برادر کوچکتر توسط مادرش در کلیسای "وست مینستر" نگاهداری می شد اما او هم بعد به برج برده شد. آن دو کودک یکی دوبار در حیاط برج لندن دیده شدند که مشغول باری بودند بعد از آن برای همیشه ناپدیدی شدند. "سرتوماس مور" در شرح احوال شاه "ادوارد سوم "نوشت که بچه ها بدست او و با بالش خفه شدند. اما "سرتوماس مور" این حکایت را سی سال بعد از مرگ آنها بر اساس آنچه شنیده بود نوشت. دلیل محکمی بر قتل دو شاهزاده خردسال" توسط ریچارد" در دست نیست. دو ماه بعد از مرگ پدر آنها" رابرت استیلتون" فرماندار "سنت مارتین" مدعی شد که آن دو پسرنامشروعند. هنگامی که" ادوارد چهارم" با مادر اندو پسر" الیزابت وویل "درسال 1464 ازدواج کرد قبلا با دختر" ارل شروربری" نامزد شده بود در آن زمان نامزدی به اندازه ازدواج رسمیت داشت بنابراین ازدواج دوم غیرقانونی بود و ریچارد وارث قانونی تاج و تخت محسوب می شد. اما اگر ریچارد مبادرت به آن جنایت نکرد, پس چه کسی آندو طفل را به قتل رساند؟
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:56 |
بازدید : 521 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
در تاریخ 24 اوت 1943 یك گروه از فراماسون ها یك مقبره مهر و موم شده در جزیره باربادوس را باز كردند . آنجا آرامگاه " سر ایوان مك گرگور " بود كه در سال 1841 آنجا دفن شده بود . اما فراماسون ها علاقه ای به سر ایوان نداشتند . آنها در جستجوی قبر" الكساندر ایروین" بنیانگذار فرقه فرماسیونری در جزیره باربادوس بودند كه قبلا جسد او در همین مقبره پیش از مك گرگور دفن شده بود مقبره از سنگ های جزیره ساخته شده بود و در حدود 1/5 متر بالاتر از زمین ساخته شده بود و عمق آن در حدود 1/5 متر بو . افراد گروه برای وارد شدن به مقبره ابتدا از شش پله بالا رفتند و بعد در مهر و موم شده مقبره را باز كردند ، بعد از اینكه تخته سنگ بزرگی را كنار زدند ، راه ورود به مقبره توسط آجر مسدود شده بود . بعد از مدتی راه را باز كردند ولی در كمال تعجب مشاهده كردند كه تابوت سرایوان واژگون شده و در جای اصلی خود نیست . چطور ممكن بود بعد از آنكه در مقبره مهر و موم شده ، تابوت حركت كند . از همه عجیب تر هیچ اثرای از تابوت الكساندر ایروین نبود ، جسد و تابوت او از جای خود در مقبره بكلی ناپدید شده بود فراماسون ها مامورانی را برای محافظت از مقبره گماردند و خواهان تحقیق در این زمینه شدند . آنها شرحی از وقایعی را كه دیده بودند به مقامات باربادوس دادند و آنها كارشناسانی را برای تحقیق در این خصوص انتخاب كردند . بررسی های اولیه حاكی از آن بود كه هر دو مرد در یك مقبره دفن شده اند و مقبره مهر و موم شده بودند تمام شاهدان گواهی دادند كه مهر و موم در مقبره شكسته نشده بود و مقبره قبل از اینكه در ان باز شود از شرایط مناسبی برخوردار بود . ولی كسی نمیدانست كه چگونه این اتفاقات عجیب در مقبره رخ داده است دانشمندان تحقیقات زیادی پیرامون این مسئله انجام دادند ولی انها هم از حوادث عجیبی كه اتفاق افتاده بود دچار حیرت شده بودند .ظاهرا همه چیز دست نخورده بنظر می رسید به استثنای اینكه جسد الكساندرو ایروین ناپدید شده بود ، هیچ كس علت این امر را نمیدانست حوادث عجیبی كه در مقبره سر ایوان مك گرگور روی داد ، تنها حداثه عجیب در جزیره باربادوس نبود . در یك قبرستان دیگر كه چند كیلومتر دور تر قرار داشت ، مقامات محلی با حوادث عجیب و ترسناكی روبرو بودند كه مربوط به تابوت هائی بود كه در مقبره خانوادگی چس قرار داشت. هر گاه كه یكی از اعضای خانواده را برای دفن به این آرامگاه می بردند ، در كمال تعجب می دیدند كه بقیه تابوت ها در جای اصلی خودشان قرار ندارند . هر دفعه آنها در مقبره را بر سرب مذاب لاك و مهر می كردند و دفعه بعد كه آن را باز می كردند و وارد مقبره می شدند تابوت ها را نامرتب می دیدند . تابوتی كه جسد توماس چس در ان قرار داشت بقدری سنگین بود كه هشت مرد قوی هیكل لازم بود تا ان را بلند كنند . اما هر دفعه كه در مقبره باز می شد آن را واژگون در طرف مقابل در مقبره پیدا می كردند . شاید باور كردنی نباشد ، اما تنها دو تا از تابوت ها دست نخورده باقی می ماند . یكی تابوت خانم گادارد صاحب اصلی مقبره و تابوت دیگر متعلق به یك دختر بچه بود كه نوه دختری خانم گادارد محسوب می شد . نگهبانان مسلح شب و روز در بیرون مقبره به محافظت از ان مشغول بودند ولی باز هم نتوانستند از نیروئی كه باعث جابجا شدن تابوت ها در مقبره می شد ، جلوگیری كنند . سر انجام خانواده چس تصمیم گرفتند كه اجساد فامیل خود را به جای دیگری انتقال دهند در قبرستان قدیمی كلیسای باربادوس مقبره خانواده چس هنوز وجود دارد . بر روی سنگ بزرگی علامت سوالی(؟) كنده كاری شده است كه این علامت یادآور حوادث شگفت انگیزی است كه در انجا اتفاق افتاده است
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:56 |
بازدید : 579 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
احضـــــــــــــــار روح
آیا تاكنون نام (وییا) یا تخته احضار روح را شنیدهاید؟ تخته و یا كاغذی كه روی آن حروف الفبا نوشته شده است و بعضی از انسانها از طریق آن با ارواح صحبت و آنها را احضار میكنند. حرف و حدیثها درباره (تخته وییا) بسیار است. بعضیها اصلا قدرت این تخته را واقعی نمیدانند و به آن اعتقادی ندارند ولی بعضیها معتقدند (وییا) واقعا میتواند روح را به محل موردنظر بكشاند و انسان به واقع قادر است با ارواح ارتباط برقرار و حتی از آنها اطلاعات بگیرد.
(وییا) از دو كلمه (وی) كه به زبان فرانسه به معنای (بله) است و (یا) كه در زبان آلمانی به همین معنا میباشد، گرفته شده است. وجه تسمیه این وسیله به این خاطر است كه روح اغلب با اشاره به كلمه (بله) یا (خیر) كه روی این تخته نوشته شده است، به احضار كننده پاسخ میدهد. نظریهها درباره تخته (وییا) متفاوت است. برخی میگویند این وسیله بینهایت خطرناك است و میتواند مدخلی برای ورود ارواح خبیث و ماندگار شدن آنها در خانه ما شود. دسته دیگر از مردم معتقدند (وییا) تنها زمانی خطرناك میشود كه افراد بیتجربه و بیاطلاع با آن به احضار روح بپردازند و (مدیوم)های مجرب میتوانند از این وسیله استفادههای خوبی ببرند و بالاخره دسته سوم میگویند (وییا) هیچ خطری ندارد و ضرری نیز به كسی
نمیرساند. ولی كدام دسته درست میگویند. واقعیت این است كه شصت و پنج درصد كسانی كه از این وسیله استفاده كردهاند از كار خود پشیمان هستند. تقریبا تمام رهبران مذهبی دنیا با هر دین و مذهبی شدیدا مخالف احضار روح و به ویژه استفاده (وییا) هستند و بسیاری از محققین مسائل ماوراءالطبیعه نیز تخته وییا را وسیلهای خطرناك میدانند كه مردم باید به شدت از آن اجتناب كنند. (براد استینجر) یكی از سرشناسترین نویسندگان موضوعات متافیزیكی موكدا اظهار میدارد كه كسی نباید از تخته (وییا) استفاده كند و یا حتی آن را در خانه خود نگه دارد. او در مقالهای تحت عنوان (مادران! نگذارید فرزندانتان با وییا بازی كنند.) از دختر هفده سالهای سخن به میان میآورد كه كار با (وییا) عواقب تلخی برایش به همراه داشت. او مینویسد: (دخترك فكر میكرد میداند چطور با این وسیله با ارواح ارتباط برقرار كند ولی متاسفانه اعتقاد مقدس مذهبی را برای حفاظت در برابر تاثیرات شوم آن فراموش كرده بود.)
(دیل كاكزمارك) موسس سازمان تحقیقات مربوط به روح میگوید: (قویا توصیه میكنم كه از وییا استفاده نكنید.) و در مقاله (وییا اسباببازی نیست) اظهار میدارد كه در اغلب مواقع ارواحی كه از طریق وییا با انسانها ارتباط برقرار میكنند، ارواح خبیث و گناهكار هستند.
(هانس هانرر) یكی از محترمترین و معروفترین محققان مسائل ماوراءالطبیعه در كتاب خود تحت عنوان (تخته وی یا؛ دریچهای به سوی مكنونات) نسبت به استفاده از وییا هشدار میدهد و مینویسد: (به آن دسته از كسانی كه میخواهند تخته وییا را به خانه ببرند و به احضار روح بپردازند، نصیحت میكنم در تصمیم خود تجدیدنظر كنند، زیرا همیشه این امكان وجود دارد (هر چند اندك) كه شخص احضاركننده آماتور در حقیقت یك مدیوم باشد و خود از این موضوع اطلاع نداشته باشد. در این صورت این تخته، وسیله سادهای بر احضار واقعی روح میشود. روحی كه بعدها تمام شخصیت آن مدیوم را در دست میگیرد و در شرایط خاصی در جسم او حلول میكند و در این هنگام هیچ كنترلی در دست خود آن مدیوم نیست و هر اتفاقی امكانپذیر است.)
بسیار بودهاند كسانی كه وییا را به شوخی گرفتند و به تجارب تلخ و شومی دست یافتند. یكی از این افراد میگفت: (فكر نمیكنم كسی به اندازه من از وحشتناك بودن وییا اطلاع داشته باشد. مدتها پیش وقتی من سیزده ساله بودم، تجربه تلخی از آن داشتم. خلاصه بگویم من با خود شیطان روبهرو شدم.) و فرد دیگری میگفت: (هیچ تردیدی ندارم كه تخته وییا یك دریچه باز به دنیای ارواح است. باید بگویم روحی كه ما با وییا احضار كردیم به جسم مادر دوستم رفت. واقعا وحشتناك بود.)
تجربه عجیب
یك روز دوست همكارم (لورا) از من خواست همراهش به فروشگاه و دفتر یك فالگیر بروم. من هم كه تا آن زمان به چنین جایی نرفته بودم قبول كردم و با اتومبیل او به راه افتادیم. وقتی به فروشگاه رسیدیم لورا داخل دفتر رفت تا در خصوص مسائل خصوصی با فالگیر مشاوره كند. من هم در قسمت فروشگاه ماندم و به لوازم گوناگونی كه اغلب مربوط به كف بینی، فال و... بود نگاه كردم. وسایل جالبی آن جا پیدا میشد. ناگهان چشمم به یك گوی بلورین افتاد كه بسیار زیبا بود. تصمیم گرفتم آن را بخرم. دسته چكم را بیرون آوردم و یك برگه از آن را پر كردم و كندم البته برای خرید با چك باید به فروشنده كارت شناسایی نشان میدادم. من هم گواهینامه رانندگیام را از كیف پولم بیرون آوردم و به او نشان دادم و درست مثل همیشه دوباره آن را با دقت سر جایش گذاشتم. ملاقات لورا با فالگیر طولانی شد و من برای اینكه سرم را گرم كنم چند بار از اول تا آخر فروشگاه را تماشا كردم. ناگهان برای نخستین بار چشمم به یك (تخته وییا)ی مدور افتاد. شكل عجیبی داشت، انگار مرا به سوی خود فرا میخواند. روی آن دستی كشیدم هیچ اتفاقی نیفتاد ولی احساس میكردم باید از آن دور شوم. یادم افتاد كه باید خداحافظی كنم. تا آن زمان تخته وییا ندیده بودم ولی در جایی خوانده بودم كه وقتی كارمان با آن تمام میشود باید بگوییم (خداحافظ) و این خیلی مهم است. دوباره با صدای بلندتری گفتم (خداحافظ.) درست بالای تخته، یك موبایل آویزان بود. متوجه شدم كه وقتی خداحافظی كردم موبایل تكان خورد. اهمیتی به آن ندادم. فكر كردم حتما باد آن را تكان داده است هر چند كه هیچ نسیمی را احساس نكرده بودم. به هر حال به قسمت جلویی فروشگاه رفتم و با فروشنده كمی حرف زدم. چیز دیگری توجهم را جلب كرد و خواستم آن را هم بخرم ولی در كمال تعجب متوجه شدم گواهینامهام در كیف پولم نیست. از خرید منصرف شدم و به دنبال گواهینامه گشتم ولی اثری از آن نبود. بالاخره جلسه ملاقات لورا تمام شد و از آن فروشگاه عجیب خارج شدیم. باید دوباره به محل كارمان بازمیگشتیم چون اتومبیل من در پاركینگ آن جا پارك بود. در طول راه بازگشت، با اینكه تمام شیشهها كاملا بسته بودند و رادیو هم روشن نبود ولی صدای هیاهومانندی در فضای اتومبیل میپیچید به طوری كه برای شنیدن حرفهای یكدیگر باید تقریبا داد میزدیم. لورا كه حسابی تعجب كرده بود، گفت: (چرا این طوری شده است؟) گفتم: (حتما باد است.) ولی او جواب داد: (نه من صدایی شبیه به صدای فلوت یا سوت میشنوم.) از حرفش تعجب كردم ولی در همان زمان از سمت راست سرم صدای فلوت به گوشم خورد. برگشتم ببینم كسی آن پشت نشسته است ولی كسی نبود. ترسیدم ولی با تحكم گفتم: (همین الان بس كن.) صدای فلوت و صداهای دیگر یك دفعه قطع شدند. لورا میگفت تا به حال چنین چیزی را ندیده است. من هم نمیدانستم آن چه بود ولی هر چه بود تن ما را حسابی لرزاند.به محل كارمان رسیدیم و از یكدیگر خداحافظی كردیم. من هم سوار اتومبیل خودم شدم و به سمت خانه حركت كردم. در تمام مدت احساس میكردم تنها نیستم و كسی خیره به من نگاه میكند. وقتی به خانه رسیدیم داشبورد اتومبیل را باز كردم تا تقویم كارهای روزانهام را بردارم و در كمال تعجب دیدم گواهینامهام آن جا لای تقویم است. چطور سر از داخل داشبورد درآورده بود، هرگز نفهمیدم. ولی همیشه احساس میكنم این موضوع و آن صداها به تخته وییای درون فروشگاه مربوط میشود. وقتی بار دیگر لورا از من خواست همراه او پیش فالگیر بروم مودبانه پیشنهادش را رد كردم.
میز متحرك
میخواهم داستانی واقعی را تعریف كنم. داستانی كه چند سال پیش برای خواهرم اتفاق افتاد. باید بگویم تخته وییا آنقدر قدرت دارد كه حتی میتواند مبلمان خانه را حركت دهد. خواهرم تعریف میكرد كه یك شب او و دو زن دیگر در خانه یكی از آنها جمع بودند و میخواستند سرشان را با بازی با یك تخته وییا گرم كنند. آن دو زن، مادر و دختر بودند و زن جوانتر خود دو فرزند كوچك داشت كه در اتاق خواب خوابیده بودند و در واقع زن مسنتر مادربزرگ آن بچهها بود. آنها میگفتند، میخندیدند و از بازی با تخته احضار ارواح لذت میبردند و در كل همه چیز را به شوخی گرفته بودند. ولی ناگهان خواهرم احساس كرد (چیزی) با آنها ارتباط برقرار كرده است. زن جوانتر به شوخی گفت: اگر واقعا یك روح در این خانه است باید یك جوری خودش را به ما نشان دهد آن هم به طور فیزیكی.
ابتدا هیچ اتفاقی نیفتاد. زنها به یكدیگر نگاه كردند و آماده شدند دوباره همه چیز را به مسخره بگیرند كه ناگهان صدای سنگینی به گوششان رسید. انگار كسی چیزی را روی زمین میكشید و حركت میداد. صدایی آرام و مداوم كه از اتاق كناری میآمد ولی در بسته بود و چیزی دیده نمیشد. زنها به روی صندلی میخكوب شده بودند و فقط گوش میدادند. ناگاه چشمهای وحشتزدهشان به در اتاق خیره ماند. در خود به خود باز شد و میز سنگین چوب بلوط كه در اتاق مجاور قرار داشت، به خودی خود روی زمین كشیده و آرام آرام وارد اتاق آنها میشد. كمكم سر و صداها بلندتر شدند و حركت میز به پرتاب بدل شد. میز تكانهای شدیدی میخورد و صداهای وحشتناكی به گوش میرسید. مادربزرگ جیغ كشید و با وحشت به سوی اتاق خواب بچهها دوید چون مطمئن شده بود كه روح عصیانگر در خانه است و ممكن است به بچهها آسیب برساند ولی با صدای جیغ او حركت میز متوقف شد و همه چیز به حالت طبیعی برگشت. اما این خاطره هیچ وقت از ذهن آن سه زن پاك نشد. آنها شنیده بودند كه ممكن است یك روح خبیث به سراغشان بیاید ولی آن را باور نكرده بودند. با این اتفاق زن صاحبخانه تخته وییا را سر به نیست كرد و آن میز چوب بلوط را نیز دور انداخت.
صداهای غیرعادی
سال 1991 بود و من با یكی از همدانشگاهیهایم همخانه شده بودم. باید بگویم دوستم در یك خانه ارواح زندگی میكرد و من بدون اینكه بدانم، با او همخانه شدم. اتاق خواب آن خانه در زیرزمین قرار داشت و یك پنجره كوچك در آن تعبیه شده بود تا نور را به داخل برساند ولی همان پنجره هم با یك پشت دری چوبی كاملا پوشیده شده بود به طوری كه وقتی برق خاموش میشد دیگر چشم، چشم را نمیدید.یك شب وقتی داشتم آماده میشدم كه بخوابم، برق رفت. در بسته بود و ذرهای نور به داخل نمیتابید. هنوز خوابم نبرده بود و با چشمهای گشاد شده به اطراف نگاه میكردم و البته چیزی نمیدیدم. وقتی به دیوار اتاق كه كنار تختم بود نگاه كردم چیز سفید رنگی را دیدم. به پنجره نگاه كردم گفتم شاید انعكاس نور در آینه باشد ولی هیچ نوری از پنجره نمیآمد. از دوستم پرسیدم او هم آن چیز سفید را روی دیوار میبیند؟ او خوابآلوده جواب منفی داد. همان وقت برق آمد ولی چیزی روی دیوار دیده نمیشد. از آن شب به بعد همیشه چراغ خواب را روشن میگذاشتیم. دو ماه گذشت و اتفاق خاصی نیفتاد به طوری كه من حادثه آن شب را فراموش كرده بودم تا اینكه یك روز یكی از دوستانم را دیدم. او كه به تازگی خانهتكانی كرده بود میخواست (تخته وییا)ی خود را دور بیندازد چون میگفت چیز نحسی است و نمیخواهد آن را در خانهاش نگه دارد. دوستم گفت من تا به حال چند بار صداهای عجیبی را در خانه شنیدهام. مثلا وقتی تنها بودم شنیدم كسی مرا صدا میكند و یا صدای گریه بچه میآید و ما تصمیم گرفتیم تخته وییا را به خانه ببریم و آن را در آنجا امتحان كنیم. آن شب روی كف زیرزمین نشستیم. در اتاق خواب سمت چپ من قرار داشت احساس میكردم چیزی در اتاق خواب است كه حس بدی به من میدهد. به همین خاطر بلند شدم و در را بستم. بعد نشستیم و انگشتهایمان را روی تخته گذاشتیم و تمركز گرفتیم و منتظر شدیم اتفاقی بیفتد. ولی نشانگر وییا حركت نكرد. پس از چند دقیقه صداهایی را از درون اتاق خواب شنیدیم. مطمئن نبودیم چیزی كه میشنیدیم واقعیت بود یا خیال. دوباره تمركز گرفتیم و در تمام مدت هر دو به اتاق خیره شده بودیم. صداهای درون اتاق بیشتر و بیشتر میشد. صداهایی شبیه به زوزه حیوانات وحشی به گوش میرسید. انگار میخواستند از اتاق بیرون بیایند ولی نمیتوانستند. ترسیده بودم. آن صداهای دلهرهآور گویی تمام خانه را میلرزاند. دوستم بلند شد و به سوی در اتاق رفت و با ترس آن را گشود ولی تنها چیزی كه از آن بیرون آمد موجی از هوای سرد بود. بعد از اینكه در باز شد گویی صلح برقرار شد. دیگر صدایی به گوش نرسید و هیچ اتفاقی نیفتاد. ولی باید بگویم كار در همان شب تمام نشد. از آن به بعد هر وقت كه برق را خاموش میكردیم یك دسته از هیكلهای سفید و غبار مانند را همه جا میدیدیم. حتی یك بار وقتی دوستم به اتاق خوابش رفت در روشنایی روز دید كه غبار متراكم و سفیدرنگی بر روی تختش دراز كشیده است. من دیگر طاقت نیاوردم و از دوستم جدا شدم و از آن خانه رفتم و با خود عهد بستم دیگر به سمت تخته وییا و احضار ارواح نروم.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:55 |
بازدید : 537 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
اسرارآمیزترین خانه ارواح
داستان <وینچستر هاوس> با یك نفرین شروع شد. این خانه كه با راهنمایی ارواح بنا شد دارای عجیبترین نقشه خانه در دنیاست. <ویلیام ورت وینچستر> پسر <اولیور وینچستر> صاحب معروف كارخانه اسلحهسازی و وارث ثروت و شهرت او بود. تفنگ وینچستر كه به <تفنگ هنری> معروف است انقلابی در طراحی اسلحه به وجود آورد. در زمان جنگهای داخلی آمریكا شركت اسلحهسازی وینچستر به ثروتی دست نیافتنی رسید و با قراردادهایی كه با دولت میبست، روز به روز متحولتر میشد و همین موضوع، آغاز داستانی شد كه به نفرین خانوادگی آنها مشهور و در نهایت منجر به ساخت عمارت عجیب و غریب وینچستر شد كه هنوز هم مركز توجه بسیاری از مردم و پژوهشگران ماوراءالطبیعه است.
در سپتامبر سال 2681 در زمان اوج جنگهای ایالتی آمریكا، خانواده وینچستر در <نیوهیون> واقع در ایالت <كانكتیكات> میزبان جشن ازدواج <ویلیام ورت وینچستر> و <سارا پاردی> عروس ریزنقش، جذاب و گیرای خانواده وینچستر بودند كه چند سال بعد خانه معروف وینچستر را بنا نهاد ولی دلیل ساخت آن خانه بزرگ، پرستیژ خانوادگی سارا نبود بلكه او دلایلی كاملا متفاوت و خرافی برای آن داشت و همین دلایل باعث شدند خانه وینچستر صاحب چنین معماری غیرعادی شده و به خانه ارواح مشهور شود.
آغاز نفرین
در ماه جولای سال 6681 اولین فرزند خانم و آقای وینچستر بهدنیا آمد. این نوزاد، دختری به نام <آنی> بود ولی این نعمت
و رحمتالهی خیلی زود تبدیل به یك تراژدی شد زیرا آنی به بیماری نادری مبتلا شد و از دنیا رفت. از نظر سارا این آغاز نفرینی بود كه دامن خانواده او را گرفت. او كه در اندوه از دستدادن دخترش تا مرز دیوانگی پیش رفته بود از مردم میگریخت و در تنهایی و عزلت با غم، دست و پنجه نرم میكرد. خانواده وینچستر دیگر هرگز بچهدار نشدند. مدتی بعد سارا به ناگاه تصمیم گرفت به خانه برگردد و دركنار همسرش یك زندگی عادی را آغاز كند اما مصیبت دیگری به وقوع پیوست. ویلیام مبتلا به سل شد و در ماه مارس 1881 از دنیا رفت. سارا كه بیوه شده بود، وارث بیست میلیون دلار ثروت (كه در آن زمان ثروتی افسانهای بود) و نیمی از كارخانه اسلحهسازی شد ولی این پولها نمیتوانست ذرهای از غم و اندوه سارا را كه سوگوار از دست دادن دو نفر از عزیزترین كسانش بود، بكاهد. یكی از دوستانش كه پریشانحالی شدید او را دید به او توصیه كرد پیش یك <مدیوم> برود. آن زمان در آمریكا اعتقاد به عالم ارواح و احضار روح بسیار متدوال بود و عجیب
به نظر نمیرسید شخصی كه در وضعیت روحی سارا قرار داشت به این راهحل روی آورد. ملاقات سارا با مدیوم، این تفكر او كه نفرین، دامنگیر خانواده منچستر شده است را تشدید كرد و زندگی او را تا آخر عمر تغییر داد.
مـدیـوم
او با مدیومی آشنا شد كه قبول كرد برای این بیوه ثروتمند احضار روح كند. او در اتاقی تاریك و دودآلود به حالت خلسه فرو رفت و گفت روح شوهر سارا را به اتاق آورده است و میگوید علت بهوجود آمدن این نفرین را میداند. مدیوم از زبان <ویلیام وینچستر> گفت، نفرینی كه در خانواده وینچستر میباشد به خاطر اسلحههایی است كه آنها ساختهاند و جان هزاران انسان بیگناه را گرفتهاند. مدیوم گفت: ارواح آن مردگان، خانواده وینچستر را رها نمیكنند و با گرفتن جان ویلیام و دخترشان <آنی> میخواستند از آنها انتقام بگیرند.
ولی چه چیزی این نفرین را از بین میبرد؟ مدیوم از قول روح به سارا گفت كه باید خانهشان در <نیوهیون> را بفروشد و به سمت غروب خورشید برود. در آن هنگام روح ویلیام او را راهنمایی خواهد كرد و خانهای جدید برای او و ارواحی كه زندگی او را تسخیر كردهاند، پیدا خواهد كرد. مدیوم به او گفت: <وقتی بالاخره خانه مورد نظر ویلیام را یافتی، باید بلافاصله آن را بخری و تا آخر عمر و بیوقفه آن را بسازی. اگر به ساختن ادامه بدهی زنده میمانی و اگر آن را متوقف كنی خواهی مرد.> سارا در اولین فرصت خانه خود در <نیوهیون> را فروخت و رو به سوی غرب سفری را آغاز كرد تا بالاخره به مقصد رسید. آنجا دره <سانتا كلارا> نام داشت كه هماكنون در جنوب <سانفرانسیسكو> قرار دارد. او در آنجا یك خانه 71 اتاقه پیدا كرد كه متعلق به یك پزشك بود. سارا آن خانه را كه در زمینی وسیع قرار داشت خرید و با مشورتهای مكرر با مدیوم، تا آخر عمرش آن را ساخت. این بنا هماكنون یكی از عجیبترین و به گفته خیلیها معروفترین خانههای ارواح دنیاست.
خانه جدید وینچستر
میگویند خانه جدید وینچستر دارای یك اتاق احضار روح است كه سارا به طور منظم در آن با ارواح خود برای طرحریزی و ساخت خانه مشورت میكرد. مشهور است كه عجایب بیشمار این خانه به منظور دفع ارواح خبیثه میباشد كه نفرین آنها گریبان خانواده وینچستر را گرفته بود. سارا چندین پیمانكار را گمارد و آنها شب و روز كار میكردند. سارا نقشه ناپختهای را كه خود با دست میكشید به آنها میداد و آنها موظف بودند كه تمام قسمتهای عجیب و غریب نقشه را در ساختمان پیاده كرده و اصلا ایرادی بر غیر منطقی بودن آن نگیرند. بارها اتفاق افتاد كه كارگران، اتاقهایی را میساختند و بعد از تكمیل شدن به دستور سارا آنها را خراب و به شكل جدیدی بازسازی میكردند. آنها آنقدر ساختند و ساختند كه عمارت جدید وینچستر، ساختمانی هفت طبقه شد كه در راهروهای پیچ در پیچ آن چهل اتاق خواب، سیزده حمام، پنچ یا شش آشپزخانه و دو سالن جشن دیده میشد. در زیر، بعضی از خصوصیات عجیب و غریب این خانه را میخوانید:
- سارا وسواسی عجیب بر روی عدد 31 داشت و این عدد در <وینچستر هاوس> عددی مشخص و تكراری میباشد.
- چهل پلكان كه خیلی از آنها به هیچ جایی نمیرسد و به سقف ختم میشود.
- برخی از این پلكانها 31 پله دارند.
- یكی از اتاقها پنجرهای دارد كه در كف آن باز میشود.
- دو تا از انبارها رو به دیوار باز میشوند و هیچ فضایی درون آنها نیست.
- یك در، بالای دیوار یكی از آشپزخانهها باز میشود و ارتفاع ظرفشویی آن هشت فوت است.
- یكی دیگر از درهای خانه در ارتفاع 41 فوتی برفراز باغ گشوده میشود.
- در این خانه 74 شومینه دیده میشود كه دودكش چهار تا از آنها به پشت بام نمیرسد و به دیوار ختم میشود. (احتمالا سارا معتقد بوده كه ارواح از این شومینهها و دودكشهای آنها به داخل و خارج خانه راه مییابند).
- بسیاری از حمامها در شیشهای دارند.
- اغلب پنجرهها از 31 شیشه چهارگوش ساخته شدهاند. بسیاری از اتاقها 31 گوشه دارند و برخی از آنها دارای 31 پنجره هستند.
<وینچستر هاوس> در زمینلرزه بزرگ سال 6091 در سانفرانسیسكو خسارتهایی دید و بعضی از قسمتهای سقف آن فرو ریخت ولی بلافاصله تعمیر و بازسازی و بر وسعت آن نیز افزوده شد به طوری كه آن عمارت هماكنون 061 اتاق دارد. این عدد تنها تعداد تخمینی اتاقهاست زیرا این خانه آنقدر پیچ در پیچ و عجیب است كه نمیتوان اتاقهای آن را به طور دقیق شمرد. ساخت وینچستر هاوس سرانجام در سال 2291 و در زمان مرگ سارا در سن 28 سالگی متوقف شد. آیا آنجا در واقع یك <خانه ارواح> است؟ شاید این تنها داستان افسانهای است كه بر سر زبانها افتاده ولی تاكنون چندین نفر گزارش دادهاند كه چیزهای عجیب و غیرقابل توضیحی را در وینچستر هاوس دیدهاند. روح شناسان بسیاری تاكنون اطمینان دادهاند كه ارواح زیادی در این خانه در رفت و آمد هستند. افرادی نیز گفتهاند كه بارها ردپاهایی عجیب را كف اتاق دیدهاند، نقاط سردی را در جاهای مختلف خانه حس میكنند، درها خود به خود باز و بسته میشوند و دستگیرهها به خودی خود میچرخند. چندین عكس وجود دارد كه گویهای نورانی و غبارهای سپیدی را در این خانه نشان میدهد و افرادی نیز ادعا میكنند كه صدای ارواح این خانه را ضبط كردهاند.
روح كشتی
مدتی پیش افسر یك رزم ناو بودم. یك شب كه در بندر پهلو گرفته بودیم با احساس خاصی از خواب بیدار شدم. چیزی كه
درست جلوی خودم دیدم، صورتی نیمه مبهم، تیره و غبارآلوده بود. یادم میآید گوشهایم از صداهای عجیب پر شده بودند. نه بلند بودند و نه آرام ولی مطمئن بودم كه آنها را میشنوم. صداهایی كه منبع آن مشخص نبود. میخواستم حرف بزنم ولی هیچ كلمهای از میان لبهایم بیرون نمیآمد. میخواستم تكان بخورم اما باز هم برایم امكانپذیر نبود. آن صورت مبهم مدت ده تا پانزده ثانیه بالای سر من در هوا شناور بود و بعد ناگهان ناپدید شد. صداها قطع شدند. حالا دیگر میتوانستم حركت كنم. باز هم صدایم را میشنیدم و همهچیز به حال طبیعی برگشت.
اولین كاری كه انجام دادم این بود كه به عرشه بروم و همهچیز را بررسی كنم. میخواستم مطمئن شوم آن صداها از آنجا نمیآمدند. فقط دو راه داشتم یا باید باور میكردم كه خواب دیدهام یا باید میپذیرفتم كه روحی دركشتی است و من مطمئن بودم كه خواب ندیدهام. آن شب باید در شیفت دوم كه از نیمه شب تا چهار صبح بود، روی عرشه، سر پستم میایستادم. دو نفر از همكارانم نیز در كنارم بودند. این جور مواقع حرفهای گوناگونی بین ما رد و بدل میشود تا شب را به گونهای به صبح برسانیم و آن شب حرف ارواح و داستانهای آنها پیش كشیده شد. از این دست یكی، دو داستان تعریف كردند و من ناگهان به یاد اتفاقی افتادم كه برایم افتاده بود و آن را برایشان تعریف كردم و در آن وقت بود كه دیدم رنگ از روی همكارانم پرید و یكی از آنها داستانی واقعی را برایم تعریف كرد:
یك سال قبل از شروع كار من در آن ناو، افسر جزء جوانی، بر روی سیم برقرسانی رادار كار میكرد. او یك گوشی قوی به گوش زده بود كه میكروفون آن به وسیله یك صفحه فلزی بر روی سینهاش قرار داشت. افسر جزء كه 21 سال بیشتر نداشت بیش از حد به سیم برق رسانی نزدیك شده بود و ناگهان برق فشار قوی از سیستم به صفحه فلزی میكروفون روی سینهاش رسید و بلافاصله او را كشت. جایی كه این اتفاق افتاد، درست طبقه بالای اتاق استراحت من بود. افسر جزء كنونی كتابی را به من نشان داد كه ویژه ناومان بود و رویدادهای آن در كتاب به ثبت میرسید؛ چیزی شبیه به یك سالنامه. صفحهاول، یادبودی بود برای افسر جزء مرحوم و عكسی از او در آن دیده میشد. این عكس همان چهرهای را به یادم انداخت كه آن شب در اتاقم دیده بودم. از جایم پریدم. چیزی نگفتم ولی در آن تاریكی شب تنها لب عرشه ایستادم و به دریا خیره شدم.
نمیدانم حرفهایم را باور میكنید یا نه، ولی اعتقاد دارم كه روح میخواست چیزی به من بگوید. او یك بار دیگر هم مرا از خواب بیدار كرد. این بار بیشتر سعی كردم با او حرف بزنم ولی درست مثل دفعه اول انجام هر كاری از من ساقط شده بود. فقط دلم میخواهد یك روز بتواند به من بفهماند چه میخواهد بگوید.
ارواح مركز اورژانس
من پرستار آمبولانس یك مركز اورژانس هستم. از وقتی كارم را در اینجا شروع كردم همیشه حرف این بود كه ساختمان مركز در تسخیر ارواح است. یكی از همكاران میگفت یك روز روی تختی مشغول استراحت بود كه ناگهان دید مردی كنار او ظاهر شد و در حالی كه پشتش به او بود ایستاده و حركتی نمیكرد. چند ثانیه بعد، مرد خود به خود محو شد. خیلیها صداهای عجیبی را شنیدهاند یا اتفاقات عجیبی دیدهاند ولی من تا یك ماه پیش هیچ موضوع عجیب و غریبی ندیده بودم. آن شب در شیفت شبانه كار میكردم. ساعت سه صبح بود كه شنیدم در طبقه پایین با صدای بلندی باز و بسته میشود. بعد صدای پرت كردن چیزی را شنیدم. اول خودم را به نشنیدن زدم ولی این صداها باز هم تكرار شد و مجبور شدم برای بررسی به آنجا بروم. به طبقه پایین رفتم، همینكه در را بستم، خود به خود باز شد و با صدای خشكی دوباره بسته شد. سعی كردم توجهی به این موضوع نكنم ولی دوباره و دوباره این اتفاق تكرار شد. این صداها تا مدتی ادامه داشت و بعد صدای جدیدی به آن افزوده شد. انگار كسی داشت از پلهها بالا میآمد. منتظر بودم در باز شود ولی نشد. این دفعه دیگر آنقدر جرات نداشتم كه بروم و آن دور و بر را تماشا كنم، به همینخاطر سعی كردم سرم را به نوشتن و كار گرم كنم. صداها بازهم هرازگاهی میآمد. یك ساعت بعد تصمیم گرفتم روی زمین بنشینم و كتاب بخوانم. همینكه نشستم، صدای نفس كشیدن به گوشم خورد. نفسهایی سنگین و زمزمهدار. اول فكر كردم صدای باد است ولی نبود؛ صدای تنفس بود. دوباره به صندلیام برگشتم. چند دقیقه بعد به دستشویی رفتم. وقتی در آن جا بودم، در ناگهان به شدت باز و بسته شد. من هیچوقت به ارواح اعتقاد نداشتم ولی مطمئنا اتفاقات آن شب طبیعی نبودند. یعنی آن جا یك روح بود؟
روح سرخ پوش
من، همسر و پسرم در یك خانه دو طبقه در مركز شهر <وینی پگ> زندگی میكردیم. كنار اتاق خواب ما پلكانی قرار داشت كه به خیابان میرسید. یك شب با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدیم. انگار كسی از پلهها بالا میآمد. فكر كردم یك دزد است كه میخواهد وارد شود. شوهرم بلند شد و به طرف آن در رفت تا با هر كسی كه آنجاست رو به رو شود ولی هیچكس آنجا نبود. من هم بلند شدم و به همراه شوهرم تمام خانه را گشتیم. كسی نبود و تمام درها وپنجرهها قفل بودند. به خیالمان اشتباه كردهایم و دوباره خوابیدیم. روز بعد، ساعت هفت از خواب برخاستیم. اتفاق دیشب را فراموش كرده بودیم. داشتیم آماده میشدیم كه به خرید برویم ناگهان در اتاق پذیرایی، زنی را دیدیم كه با خیال راحت از آن جا گذشت و از پلكان طبقه دوم بالا رفت.
او اصلا به ارواح شبیه نبود و مهآلود هم به نظر نمیرسید. تنها چیزی كه عجیب به نظر میرسید این بود كه وقتی روی كف چوبی و پرسر و صدای خانه راه میرفت هیچ صدایی از او شنیده نمیشد. من و شوهرم به یكدیگر نگاه و سپس با عصبانیت آن زن را صدا كرده و گفتیم: تو دیگه كی هستی؟ تو خانه ما چه كار میكنی؟ بعد به سرعت به طبقه دوم رفتیم ولی هیچكس آنجا نبود. عجیب به نظر میرسید. مطمئن بودیم كه او را دیدهایم. پیراهنی قرمز رنگ بر تن داشت و كمربند قرمز رنگی به كمرش بسته بود. یك عینك هم از گردنش آویزان بود. آن زن حالت بدخواهانهای نداشت و من از دیدن او اصلا نترسیدم. تنها موضوعی كه ناراحتم میكرد این بود كه چطور ممكن است كسی بدون اجازه و آن هم از در قفل شده وارد خانه و سپس ناپدید شود. مدتی بعد به این نتیجه رسیدم كه ممكن است او روح یكی از صاحبان قبلی آن خانه بوده.
جمعه 10 تير 1390 ساعت 13:54 |
بازدید : 553 |
نوشته شده به دست سعید |
(نظرات )
زندگی در خانه ارواح
شكارچیان روح و محققان مسائل ماوراءالطبیعه برای كشف مكانهایی كه در قلمرو ارواح هستند و تحقیق و بررسی درباره آنها از مسیر عادی خود خارج میشوند و به راههای گوناگونی دست میزنند اما افرادی هستند كه نیازی به جستجو به دنبال یافتن ارواح ندارند. ارواح همیشه در كنارشان هستند و در خانه خودشان. (توری وی) و خانوادهاش از این نوع افراد خاص هستند. آنها در یك خانه قدیمی كه متعلق به قرن هجدهم میلادی است، زندگی میكنند.
د. خانهای كه آشكارا تحت حكمفرمایی چندین
روح و موجود نامرئی است. مطلبی كه میخوانید، داستان خانه (توری) است. من همیشه از اینكه در خانهای كه حقیقتا خانه ارواح است بزرگ شدهام، احساس خوشاقبالی میكنم. پدربزرگ و مادربزرگم بیش از پنجاه سال در یك خانه كهن دویست ساله با معماری باستانی زندگی كردند. این خانه كه خانه رویاهای من است و نام آن را (خانه نانا) گذاشته بودم، در موطن من یعنی مركز (نیوهمپ شایر) قرار دارد و به سبك اواخر سالهای 1700 ساخته شده است.ادامه این اتفاق را بخوانید:
آلیس دوست خیالی من
من در طول مدت عمرم (اكنون 28 سال دارم) در مقاطع مختلفی در آن خانه زندگی كردهام. من و خواهرم از وقتی خیلی بچه بودیم میدانستیم یك چیزی در آن خانه با همه خانهها تفاوت دارد. یادم میآید تقریبا سه سال داشتم و درون تخت حفاظدارم گریه میكردم و مادرم را صدا میزدم چون احساس میكردم كسی در آن اتاق ایستاده است و مرا نگاه میكند. آن موقعها فقط یك حمام در آن خانه بود كه آن هم در بالای پلههای طبقه دوم قرار داشت. در طبقه دوم چهار اتاق خواب هم بود كه دو در دو طرف راهرو قرار داشتند. پلكان دیگری هم به اتاق زیر شیروانی ختم میشد. من و خواهرم هر دو میترسیدیم تنهایی به طبقه بالا برویم چون همیشه فكر میكردیم یك نفر آنجا ایستاده است و ما را تماشا میكند. آنقدر ترسیدیم كه حتی وقتی به حمام میرفتیم هم لای در را باز میگذاشتیم.
مادرم میگوید وقتی دو یا سه سال داشتم یك دوست خیالی به نام (آلیس) برای خودم پیدا كرده بودم. تمام مدت با آلیس بازی میكردم و همیشه درباره او حرف میزدم ولی ناگهان این عادت را یك باره كنار گذاشتم و دیگر چیزی درباره او نگفتم. مادرم كه توجهش به موضوع جلب شده بود، علت را از من جویا شد. من جواب دادم: (او مرد) حالا هیچكدام از ما نمیدانیم كه آیا واقعا آلیس یك خیال بود یا یك روح.
یك خاطره دیگر هم از دوران كودكیام به یاد دارم. یك روز روی تاب درون حیاط نشسته بودم و به تنهایی بازی میكردم و در همان حال خانه را تماشا میكردم. ناگهان چشمم به پنجره اتاق زیر شیروانی افتاد. قسم میخورم كه یك نفر آنجا ایستاده بود و به من نگاه میكرد. از نه سالگی به خواندن داستانهایی از ارواح روی آوردم و كاملا شیفته و مسحور آنها شدم. به همین خاطر وقتی مادرم گفت (خانه نانا) در تسخیر ارواح است اصلا تعجب نكردم. همان وقت بود كه مادر داستانهای واقعی از ارواح را كه برای او و داییهایم در آن خانه اتفاق افتاده بود، تعریف كرد. او درباره مردی گفت كه وقتی خیلی كوچك بود تصویرش را در آینه اتاقش دید. او مردی سیبلو بود كه آستینهایش را به سبك قدیم با كش بالا نگه داشته بود.
زندگی در خانه ارواح
شكارچیان روح و محققان مسائل ماوراءالطبیعه برای كشف مكانهایی كه در قلمرو ارواح هستند و تحقیق و بررسی درباره آنها از مسیر عادی خود خارج میشوند و به راههای گوناگونی دست میزنند اما افرادی هستند كه نیازی به جستجو به دنبال یافتن ارواح ندارند. ارواح همیشه در كنارشان هستند و در خانه خودشان. (توری وی) و خانوادهاش از این نوع افراد خاص هستند. آنها در یك خانه قدیمی كه متعلق به قرن هجدهم میلادی است، زندگی میكنند.
د. خانهای كه آشكارا تحت حكمفرمایی چندین روح و موجود نامرئی است. مطلبی كه میخوانید، داستان خانه (توری) است. من همیشه از اینكه در خانهای كه حقیقتا خانه ارواح است بزرگ شدهام، احساس خوشاقبالی میكنم. پدربزرگ و مادربزرگم بیش از پنجاه سال در یك خانه كهن دویست ساله با معماری باستانی زندگی كردند. این خانه كه خانه رویاهای من است و نام آن را (خانه نانا) گذاشته بودم، در موطن من یعنی مركز (نیوهمپ شایر) قرار دارد و به سبك اواخر سالهای 1700 ساخته شده است.ادامه این اتفاق را بخوانید:
آلیس دوست خیالی من
من در طول مدت عمرم (اكنون 28 سال دارم) در مقاطع مختلفی در آن خانه زندگی كردهام. من و خواهرم از وقتی خیلی بچه بودیم میدانستیم یك چیزی در آن خانه با همه خانهها تفاوت دارد. یادم میآید تقریبا سه سال داشتم و درون تخت حفاظدارم گریه میكردم و مادرم را صدا میزدم چون احساس میكردم كسی در آن اتاق ایستاده است و مرا نگاه میكند. آن موقعها فقط یك حمام در آن خانه بود كه آن هم در بالای پلههای طبقه دوم قرار داشت. در طبقه دوم چهار اتاق خواب هم بود كه دو در دو طرف راهرو قرار داشتند. پلكان دیگری هم به اتاق زیر شیروانی ختم میشد. من و خواهرم هر دو میترسیدیم تنهایی به طبقه بالا برویم چون همیشه فكر میكردیم یك نفر آنجا ایستاده است و ما را تماشا میكند. آنقدر ترسیدیم كه حتی وقتی به حمام میرفتیم هم لای در را باز میگذاشتیم.
مادرم میگوید وقتی دو یا سه سال داشتم یك دوست خیالی به نام (آلیس) برای خودم پیدا كرده بودم. تمام مدت با آلیس بازی میكردم و همیشه درباره او حرف میزدم ولی ناگهان این عادت را یك باره كنار گذاشتم و دیگر چیزی درباره او نگفتم. مادرم كه توجهش به موضوع جلب شده بود، علت را از من جویا شد. من جواب دادم: (او مرد) حالا هیچكدام از ما نمیدانیم كه آیا واقعا آلیس یك خیال بود یا یك روح.
یك خاطره دیگر هم از دوران كودكیام به یاد دارم. یك روز روی تاب درون حیاط نشسته بودم و به تنهایی بازی میكردم و در همان حال خانه را تماشا میكردم. ناگهان چشمم به پنجره اتاق زیر شیروانی افتاد. قسم میخورم كه یك نفر آنجا ایستاده بود و به من نگاه میكرد. از نه سالگی به خواندن داستانهایی از ارواح روی آوردم و كاملا شیفته و مسحور آنها شدم. به همین خاطر وقتی مادرم گفت (خانه نانا) در تسخیر ارواح است اصلا تعجب نكردم. همان وقت بود كه مادر داستانهای واقعی از ارواح را كه برای او و داییهایم در آن خانه اتفاق افتاده بود، تعریف كرد. او درباره مردی گفت كه وقتی خیلی كوچك بود تصویرش را در آینه اتاقش دید. او مردی سیبلو بود كه آستینهایش را به سبك قدیم با كش بالا نگه داشته بود.
شوخیهای روحانه
مادربزرگ اهل بیرون رفتن نبود و اغلب در خانه به كارهای معمولی میپرداخت. آن وقتها مادرم یك اسب داشت و وقتی او و برادرهایش در مدرسه بودند، مادربزرگ به اسب آب میداد و آن را از اصطبل بیرون میآورد تا در چراگاه بچرد. یك روز كه به همین منظور از خانه بیرون رفته بود، بعد از مدتی بازگشت و دستگیره را چرخاند تا آن را باز كند و به داخل برود ولی در باز نشد. خلاصه اینكه مادربزرگ مجبور شد از پنجره طبقه اول به داخل برود و وقتی در ورودی را از پشت نگاه كرد، دید كسی یا چیزی آن را از داخل قفل كرده است. یك كم ترسیده بود ولی نه زیاد زیرا تا آن زمان تقریبا همه افراد خانه حداقل یكبار موارد مشابهی را تجربه كرده بودند و این بار نوبت به مادربزرگ كه من او را (نانا) صدا میزدم رسیده بود. دفعه بعد دوباره مادربزرگ برای رسیدگی به اسب بیرون رفت. سپس به خانه برگشت. دستگیره را چرخاند ولی باز هم در باز نشد. دوباره از پنجره به داخل رفت و فهمید یك نفر بخاری قدیمی و بزرگ اتاق پذیرایی را بیرون آورده، آن را در مسیر اتاق پذیرایی تا در ورودی خانه حمل كرده و آن جا قرار داده است. حتما به او حق میدهید كه حسابی بترسد. آن روز مادربزرگ به همسایهاش تلفن زد و از او خواست تا برگشتن پدربزرگ پیش او بماند. اتفاق بعدی برای پدربزرگ افتاد. آن روز او در انبار مشغول كندن پوست یك آهو بود كه همان روز شكار كرده بود. او بهترین چاقوی مخصوص شكارش را برداشت و در دیوار فرو كرد بعد به آن طرف انبار رفت تا چیزی بیاورد وقتی به سوی دیوار برگشت تا چاقو را بردارد و به كارش ادامه دهد، چاقویی در كار نبود. پدربزرگ گوشه و كنار انبار را گشت ولی تا به امروز دیگر كسی اثری از آن چاقو پیدا نكرده است.
داستان پیرمرد
وقتی چهارده سال داشتم پدر و مادرم از یكدیگر جدا شدند و من، مادر، خواهر و برادر كوچكم به خانه ارواح مادربزرگ و پدربزرگ نقل مكان كردیم. از آنجا كه من نوه بزرگ نانا و پدربزرگ بودم اوقات زیادی را در كنار آنها میگذراندم ولی آن زمان كه با مادر، خواهر و برادرم به آن جا رفتیم بیش از هر زمان دیگری فعالیتهای ارواح را احساس میكردم.
نمیدانم درست است یا غلط ولی بارها شنیدهام ارواح از بچهها انرژی میگیرند و من، در آن زمان كه سه بچه در آن خانه حضور داشت اولین شبح را به چشم دیدم. آن روز روی تختم به خواب عمیقی فرو رفته بودم كه ناگهان بیدلیل بیدار شدم. صدای زنگ ساعت طبقه پایین به گوشم خورد و ناخودآگاه به ساعت شماطهدار اتاقم نگریستم. دقیقا نیمهشب بود. احساس غریبی داشتم. فكر میكردم كسی مرا تماشا میكند. به پایین تختم نگاه كردم. غباری سپیدرنگ دیده میشد. آن غبار یا مه شبیه به یك انسان بود. انسانی كه هیچ قسمت از اندامش قابل دیدن و شناسایی نبود. پیش خودم تجسم كردم كه او یك پیرمرد با ریش سفید است. خیلی ترسیدم، برگشتم و به روی شكم خوابیدم و بالش را روی سرم فشار دادم. لازم به گفتن نیست كه آن شب دیگر خوابم نبرد. در طول این سالها خیلی اتفاقات در آن خانه افتاده است كه همه آنها انسان را به یاد ارواح و اشباح میاندازد. خیلی چیزها ناپدید میگشتند و بعد از مدتی خود به خود در جایی پیدا میشدند كه صدبار گشته بودیم. بوهایی عجیب از عطرهای قدیمی در فضا میپیچید یا حتی گاه پیانو نیمههای شب به خودی خود آهنگ مینواخت.
ارواح بچهگانه
آن موقعها دیگر مادر كار با اسب را آغاز كرده بود. او آموزش سواركاری میداد و اسب تربیت میكرد. همیشه بچهها دور و بر خانه ما در حال بازی و جست و خیز بودند. یك روز كه ما به نمایشگاه اسب رفته بودیم، پدربزرگ پیش مادربزرگ رفت و شروع به نق زدن كرد. او از والدین این دوره و زمانه شكایت داشت و میگفت ما كه پرستار بچه نیستیم كه آنها بچههایشان را دور و بر خانه ما رها میكنند. مادربزرگ با تعجب گفت (ولی امروز هیچ بچهای اینجا نیست. همه به نمایشگاه اسب رفتهاند.)
پدربزرگ جواب داد (ولی یك دختر كوچولوی مو طلایی آن بیرون دارد میدود.) مادربزرگ تاكید كرد هیچ بچهای اینجا نیست. این تنها دفعهای نبود كه دختر كوچولوی مو طلایی در آن خانه دیده شد. یك روز برادر پنج سالهام هم او را دید و یكبار دیگر یكی از شاگردان مادرم گفت دخترك مو طلایی را پشت پنجره طبقه بالا دیده است. شاید او آلیس بود! جالب است یكبار برادرم گفت یك دلقك شیطانی را در آشپزخانه دیده است. شاید این حرف برادرم به نظر احمقانه برسد ولی مادرم میگوید من هم وقتی كوچك بودم یكبار گفتم در آشپزخانه یك دلقك وحشتناك دیدهام.
یك شاهد باتجربه
مادرم مدتی به دو برادر تعلیم اسب سواری میداد. یك روز مادر آن دو به مادرم گفت: (این دور و بر موجودات زیادی هستند.) مادرم با تعجب پرسید: (موجودات؟!) زن پاسخ داد: (بله، ارواح، من آنها را میبینم.) آن زن حس ششم قویای داشت و خداوند این توانایی ذاتی را در وجود او قرار داده بود كه میتوانست ارواح را به چشم ببیند. او با پلیس ماساچوست همكاری میكرد و با كمك قدرت منحصر به فرد خود، افراد مفقود شده را پیدا میكرد. او گفت: هر بار كه به خانه ما میآید، روح دو پسر بچه را میبیند كه بیرون خانه زندگی میكنند. او همچنین افزود: محلی كه خانه ما در آن قرار دارد درست شبیه به یك معبر است كه ارواح در آن رفت و آمد میكنند.
یك شب از آن خانم دعوت كردیم به خانه ما بیاید و آن جا را دقیقتر ببیند. او گفت: چهار روح اصلی در این خانه زندگی میكنند كه یكی از آنها (ادوارد) نام دارد. او همان سایهای بود كه ما همیشه در پلهها و سالن خانه احساسش میكردیم. یكبار كه با سرعت از پلهها بالا میدویدم تا به دستشویی برسم سایهای از یك انسان را جلوی خود دیدم و ناگهان در جایم میخكوب شدم. به شدت ترسیدم. میتوانستم پشت سر او را به راحتی ببینم. آن سایه از من گذشت و از دیوار انباری رد شد و به درون آن رفت. مادربزرگ هم او را دید. آن زن گفت آن سایه (ادوارد) بوده او در آن خانه زندگی نمیكرده و دوست خانوادگی ساكنان آنجا بوده است. ادوارد انسان بسیار تنهایی بود و پس از مرگ تصمیم گرفت به آن خانه بازگردد زیرا خاطرات خوشی را از آن جا داشت. زن در ادامه گفت: ادوارد به ما علاقه زیادی دارد و دوست دارد ما این موضوع را بدانیم. آن خانم به روحی به نام (ویولت مینز) هم رسید ولی مطمئن نبود كه ویولت یك دختربچه است یا یك نوجوان ولی میدانست او همیشه آنجاست. او همچنین گفت: خانم مسنتری نیز در آن خانه هست كه دوست دارد برای همه مفید باشد.
موجودات آشپزخانه!
همان سال مادر مجددا ازدواج كرد. یك شب یكی از دوستان پدرخوانده جدیدم به همراه پسر نوجوانش در خانه ما بودند. پسر او یك بچه شهری بود كه خیلی زود از فعالیت خسته میشد. آن شب او روی كاناپه اتاق پذیرایی خوابید. نیمههای شب چراغ خواب او خاموش شد. او برخاست و به آشپزخانه رفت تا برق آنجا را امتحان كند، ولی در كمال حیرت و وحشت سه (چیز) را دید كه دور میز ناهارخوری نشستهاند. صبح روز بعد وقتی از خواب برخاستیم او گفت: (چیزهای عجیبی در این خانه هست. میخواهم بروم خانه خودمان!) باید بگویم كه ما اصلا حرفی از ارواح خانه به او نزده بودیم. او دیگر هرگز به خانه ما برنگشت. حتی پدرش هم به آن جا نیامد.
من میتوانم تا ابد درباره اتفاقات عجیب خانهمان برایتان بنویسم. ما هرگز احساس خطر یا تهدید نمیكردیم. در واقع آن ارواح را بخشی از خانواده خود میدانستیم و احساس میكردیم آنها از ما و از خانهمان محافظت میكنند.
نیشگونی با انگشتان استخوانی
این آخرین و شاید عجیبترین اتفاقی است كه برایتان نقل میكنم. ده سال گذشته پدربزرگ و مادربزرگ زمستانها به فلوریدا میرفتند و در ماه آوریل دوباره به (نیوهمپ شایر) باز میگشتند و تا ماه اكتبر در آن جا میماندند. دو سال پیش قبل از اینكه آنها آماده بازگشت به فلوریدا شدند، مادربزرگ در طبقه بالا و در یكی از اتاق خوابها جلوی كامپیوترش نشسته بود و كار میكرد. ناگهان كسی از پشت سر او را نیشگون گرفت. نیشگونی كه به قول خودش گویی با انگشتان بلند و لاغر استخوانی گرفته شده بود.
آن موقع پنجاه و دو سال بود كه مادربزرگ در آن خانه زندگی میكرد ولی این نخستین باری بود كه او واقعا ترسید و تا دو هفته بعد هیچوقت به تنهایی و بدون پدربزرگ به طبقه بالا نمیرفت. این اولین باری نبود كه (او) با مادربزرگ تماس داشت. بارها وقتی در آشپزخانه در حال كار بود احساس میكرد كسی از كنارش میگذرد و با بدن او برخورد میكند ولی این بار نیشگون او واقعا مادربزرگ را از جا پراند. من به مادربزرگ گفتم: (نانا، شاید او ادوارد بوده كه میخواسته به شما بگوید نمیخواهد از اینجا بروی.) ولی حرف من درست به نظر نمیرسد چون پدربزرگ قسم میخورد كه این (اجنه او همیشه آن ارواح را این طور خطاب میكرد) تا فلوریدا به دنبالشان میرود.
بازگشت فرزند
پسر 22 ساله من روز هشتم آگوست از دنیا رفت. او در حال موتورسواری بود كه یك اتومبیل به او زد و ضربه مغزی شد. پسرم هفت روز در كما بود و فكر میكنم در آن هفت روز بیشتر اوقات روحش از بدنش جدا میشد. شب اول وقتی در حالت نیمه بیداری بودم پیش من آمد و گفت آن تصادف تقصیر او نبوده است. روز آخر یكبار دیگر آمد و گفت گیج شده و نمیداند چه كند. همان روز عصر پسرم مرد. از آن زمان تاكنون اتفاقات عجیبی برایم افتاده است. ولی چند روز پیش عجیبترین آنها برایم رخ داد. آن روز صداهای زیادی در گوشم میشنیدم به طوری كه تصمیم گرفتم كمی بخوابم. ساعت یازده صبح بود. به پهلو دراز كشیدم. احساس كردم چیزی به پشتم خورد. برگشتم. كاملا بیدار بودم. پسرم پای تختم ایستاده بود به طور باورنكردنی سفید بود و نوری نقرهآبی از او به اطراف میپاشید. نوری شبیه به الكتریسیته. میتوانستم به راحتی او را ببینم، موهایش، صورتش، عضلات بازویش و... كاملا بیدار بودم. با صدای بلند نامش را صدا زدم. او مثل همیشه لبخند زد و به طرف من آمد. اصلا نفس نمیكشیدم. قبل از اینكه به تخت برسد ناگهان متلاشی شد و به میلیونها ستاره تبدیل شد. تمام این اتفاقات حدود پانزده ثانیه طول كشید. من بیدار بیدار بودم و از این اتفاق سر در نمیآوردم. او پسرم بود. خودش بود ولی با چهرهای روحانی. تا آخر عمرم این اتفاق را فراموش نخواهم كرد و دوست دارم باز هم او را ببینم.